معدن نامه، علیرضا بهداد: سیدمهدی آوینی پدر شهید مرتضی آوینی و از قدیمی ترین مهندسان معدن است.
او این روزهای خود را در سن ۹۷ سالگی با بیماری سپری می کند.
مهندس آوینی را پدر فسفات ایران می نامند چرا که تحقیقات گسترده ای درباره این ماده معدنی انجام داده و تا چند سال پیش نیز در این زمینه همکاری هایی با وزارت دفاع داشته است.
او در معادن سرب و روی، زغال، مس و طلا مدیریت کرده و یکی از پیشکسوتان علم مهندسی معدن به شمار می آید.
آوینی در دولت سیدمحمد خاتمی به عنوان معدنکار نمونه انتخاب شد و از سوی رئیس دولت اصلاحات تجلیل شد.
معدن نامه در سال ۱۳۹۱ گفت و گویی با آوینی انجام داده و خاطرات او را مکتوب کرده که آن را بازنشر می دهد. در این گفت و گو با شخصیت علمی و خدمات او به بخش معدن ایران آشنا خواهید شد.
متولد چه سالی هستید؟
متولد آذر 1300 در شهر ری هستم. در سال 1322 لیسانس مهندسی گرفتم. در شهر ری به مدرسهای میرفتم که دبیرستان نداشت. در دوره ی دبستان یک سال را جهشی خواندم و شش سال را در عرض پنج سال به پایان رساندم. سال 1312 در دارالفنون تهران امتحان نهایی دادم و وارد دبیرستان شدم، اما پدرم گفت کافی است، دیگر نمیخواهد درس بخوانی (با خنده). یک برادر بزرگ تر دارم که در آن زمان در صنایع دفاع، معروف به قورخانه، که اول خیابان خیام بود، دوره می دید. گفتند تو را هم به قورخانه می فرستیم. 13 ساله بودم که به آنجا رفتم. لباس نظامی مخصوص هم داشتیم. در قورخانه سه چهار ماه بیشتر نبودم چون من را بیرون کردند؛ در واقع رضاشاه من را بیرون کرد (با خنده). یک روز رضاشاه برای بازدید آمد سر کلاس و من هم که کوچکتر بودم، ردیف جلوی کلاس می نشستم. کاملاً در خاطرم هست که وقتی چشمش به من افتاد لبخند زد. بعد که بازدید تمام شد و او از کلاس بیرون رفت، به ما خبر دادند که به محوطه ی عمومی قورخانه برویم و صف ببندیم چون رضاشاه میخواهد همه را ببیند. در میان جمع دو سه نفر از ما جثه ی کوچکتری داشتیم و در تهِ صف ایستاده بودیم. وقتی رضاشاه آمد و ما را دید، گفت این سه نفر آخر به درد این کار نمی خورند؛ بیندازیدشان بیرون (با خنده). خلاصه ما را بیرون کردند و من در سال 1313 بیکار شدم و باز نزد پدرم برگشتم.
ایشان چهکاره بودند؟
پدرم مغازه ی خوار و بار فروشی داشت. او به من گفت پیش خود من بمان و به من کمک کن و به این ترتیب شاگرد بقالی شدم (با خنده). سال بعد دیگر نتوانستم تحمل کنم و به او گفتم که من حتماً باید برای ادامه ی تحصیل به دبیرستان بروم. پدرم بهناچار من را به دبیرستان پهلوی در خیابان ری برد و ثبتنام کرد. شش سال دبیرستان را در مدت پنج سال به اتمام رساندم. چون سال اول شاگرد اول شدم، ناظم مدرسه به من گفت در تابستان درس های کلاس هشتم را بخوان و شهریور اینجا ثبتنام کن تا من تو را به کلاس نهم ببرم. من هم همین کار را کردم، ولی ایشان بدقولی کرد و من را به کلاس نهم نبرد. وقتی به معلمم، که برادر دکتر غلامحسین مصاحب بود، قضیه را گفتم، ایشان به من گفت تو را به یک مدرسه ی دیگر میبرم. آقای مصاحب من را همراه خودش به یک مدرسه ی ملی برد. آن زمان مدارس ملی برخلاف الان چندان مورد توجه نبودند؛ یعنی مدارس دولتی اهمیت بیشتری داشتند. در آن مدرسه من را به عنوان دانش آموز کلاس نهم پذیرفتند. همان سال هم در دارالفنون از من امتحان گرفتند و من موفق شدم دیپلم سوم متوسطه را بگیرم. بعد، مدرک قبولی ام را برداشتم و دوباره رفتم در دبیرستان دولتی پهلوی ثبت نام کردم. سرِ کلاس چهارم نشستم و نیمه ی دوم سال 1318 از دبیرستان فارغالتحصیل شدم. در سال 1319 هم در دانشکده ثبتنام کردم.
چطور وارد رشته معدن شدید؟
بعد از گرفتن دیپلم تصمیم گرفتم پزشکی بخوانم، اما با یکی از دوستانم به نام مهندس فیاض، که در قید حیات است، رفتیم به سمت معدن. در آن زمان بدون کنکور میتوانستیم در این رشته درس بخوانیم.
در دارالفنون بودید؟
خیر؛ بعد از اتمام دوره ی متوسطه در دبیرستان پهلوی به هنرسرای عالی که الان به دانشکده ی علم و صنعت (در نارمک) معروف است رفتم.آن زمان هنرستان عالی در خیابان قوامالسلطنه بود. خلاصه در آن هنرستان که دورهاش هم سه سال بود ثبتنام کردیم. در طول این سه سال هم کارهای علمی داشتیم و هم پروژه های عملی، اما بیشتر درس می خواندیم. بیشتر مهندسانی که در آنجا درس میدادند تحصیلکرده ی فرانسه بودند.
آن زمان که شما در هنرستان عالی مهندسی معدن را شروع کردید، اسم رشتهتان مهندسی معدن بود؟
بله؛ البته فقط یک دوره ی مهندسی معدن ایجاد شد، یعنی همان سه سالی که ما در هنرستان درس خواندیم این رشته تدریس شد. در دانشنامهای که به ما دادند عنوان مهندسی معدن قید شده بود.
گرایش های استخراج و اکتشاف آن زمان جدا نبود؟
خیر؛ هر دو تحت نام مهندسی معدن تدریس می شد.
نام استادانتان یادتان هست؟
بله؛ مهندس نصرالله محمودی که در رشته ی معدن معروف بود و هر سال به معادن زغال فرانسه میرفت و به هر مورد جدیدی که برمیخورد یادداشت میکرد و به دانشجویانش درس میداد. ایشان بعدها در خیابان شریعتی مغازه ی بزازی باز کرد! همسرش هم فرانسوی بود. خاطرم هست در آن زمان هر وقت سؤالی برایم پیش میآمد، به سراغ ایشان میرفتم. در آنجا روزی هشت ساعت درس میخواندیم و البته قسمتی از درس ما به کارهای عملی اختصاص داشت. تابستانها در معادن زغالسنگ شمشک و در معدن مس عباسآباد کارآموزی میکردیم. بعد از تمام شدن تحصیلاتم در اواخر سال 1322 مهندس شدم. آن زمان ایران درگیرِ جنگ بود. در سال 1323 نوعی بیماری (اسمش در خاطرم نیست) که به عفونت گلو مربوط میشد شایع شده بود و من هم به آن مبتلا شدم.
همان سال به دنبال کار بارها به وزارتخانههای مختلف مراجعه کردم. از طرف آقای فیروزآبادی، رییس بیمارستان فیروزآبادی در شهر ری، به رییس بخش استخدام در وزارت معدن نیز معرفی شدم و او سفارش کرد که من را استخدام کنند، ولی من را سر دواندند و گفتند کاری برای شما نداریم. بالاخره در بین رفقایم، یکی دو نفر که دانشجوی دانشکده ی پلیس بودند، وقتی فهمیدند که من بیکارم، پیشنهاد کردند در دانشکده ی پلیس ثبتنام کنم. گفتم آنجا دیپلم می خواهند نه لیسانس، گفتند برای لیسانس هم مزایایی قائل میشوند. پس با تشویق دوستانم در آنجا ثبتنام کردم. در سالهای 1324 و 1325 دوره ی نظاموظیفه را گذراندم و بعد هم با درجه ی ستوان دوم پلیس بیرون آمدم و چون لیسانس داشتم یک سال بعد ستوان یکم شدم؛ یعنی در حقیقت من در سال 1326 ستوان یکم شهربانی بودم. آن زمان در شهربانی کل کشور احتمالاً تنها من مدرک لیسانس داشتم. بعد از آن شغل خوبی در دفتر شهربانی به من واگذار شد و بعد از چند سال با درجه ی سروانی، آجودان رییس شهربانی و بعد آجودان کل رییس شهربانی شدم. آجودان کل معمولاً مختص درجههای سرهنگ و سرتیپ بود.
بعد از مدتی در محیط نظامی دچار ناراحتیهایی شدم. متوجه شدم اصولاً جای من در چنین محیطی نیست و نمیتوانم تحمل کنم. پیش رییس شهربانی رفتم و خواهش کردم من را به سازمان برنامه منتقل کنند. با درخواستم مخالفت شد. حتی آقای علویمقدم، رییس شهربانی که درجه ی سرلشگری داشت، گفت مگر سیب سرخ برای دست چلاق خوب است؟ مقصودش این بود که جای من همان جا در شهربانی است. وقتی دیدم با خواسته ی من موافقت نمیکنند، با اینکه آن زمان رتبه ی هفتم اداری داشتم، تقاضای استعفا کردم. گفتند چرا؟ گفتم من شهربانیچی نیستم و نمیتوانم اینجا بمانم. ایشان گفت من با سرنوشت یک جوان بازی نمیکنم و با درخواستم موافقت کرد. پس از آن به سازمان برنامه در میدان بهارستان منتقل شدم و به شرکت سهامی کل معادن که جزو سازمان برنامه بود رفتم.
از زمان حمله ی متفقین چیزی در خاطرتان هست؟
در سال 1320 سال اول دانشکده بودم که یک روز گفتند امروز رضاشاه استعفا داده و قرار است به جزیره ی سنتموریس منتقلش کنند. یادم است آن زمان به این مسائل کاری نداشتم و دنبال درس خواندن خودم بودم. تنها چیزی که در خاطرم مانده این است که یکبار که بیرون از خانه بودم، تعدادی از افسران ارشدارتش را در حال فرار دیدم.
از آقای ابتهاج در سازمان برنامه چیزی در خاطرتان هست؟
من ایشان را ندیدم. آن زمان با آقای قراگُزلو، مدیرعامل شرکت معادن، تماس داشتم. در خمین که بودیم، یک روز آقای ابتهاج برای دیدن معدن آمد و از برخی تأسیساتی که آن زمان در آنجا ساخته شده بود بازدید کرد و خیلی خوشش آمد و به آقای قراگُزلو 25000 تومان پاداش داد.
از دوره ی آقای مصدق چه خاطراتی دارید؟
در زمان دولت آقای مصدق افسر شهربانی بودم. فقط یادم است یک روز تیمسار علویمقدم، که من آجودان کل ایشان بودم، گفت که یک نامه دارد و من باید آن را به دست مصدق برسانم. شاید سال 1329 بود. من نامه را با همان لباس نظامی به منزل مصدق بردم و خواستم داخل بروم که یکدفعه آقای مصدق از راهروی دیگری آمد و به هم برخورد کردیم. ایشان از من معذرتخواهی کرد. من گفتم جناب آقای مصدق، یک نامه از رییس شهربانی برای شما دارم، و نامه را به ایشان تحویل دادم. فقط همین در خاطرم هست.
یک خاطره هم از آن دوران برایتان نقل میکنم. در زمانی که آجودان کل بودم، مدتی با آقای افشارتوس که رییس شهربانی کل تهران بود کار میکردم. بخشی از کار آگاهی را به من واگذار کرده بودند و من کارهای محرمانه ی آن جا را انجام میدادم. یک بار سرهنگی که آن زمان آجودان آقای افشارتوس بود به من زنگ زد و گفت آقای افشارتوس گفتهاند ساعت 9 در دفتر ایشان باشید. من در شهربانی خیلی مشغله داشتم و از 7 صبح تا 12 شب کار میکردم. خلاصه ساعت 9 به دفتر آجودان رفتم و تا 9:30 شب منتظر آقای افشارتوس شدم. ایشان نیامد و من به آجودان گفتم که خسته شدهام و حالا که آقای افشارتوس نیامدند من به خانه میروم. یک وسیله در اختیار من گذاشتند و من به خانهمان در شهرری رفتم.
آقای افشارتوس حدود پنج دقیقه بعد از رفتن من به دفتر آمده و سراغ من را گرفته بود. آن زمان به من سروان مهندس آوینی می گفتند، چون در کل شهربانی مهندس دیگری نداشتند. آجودان گفت که ایشان منتظر شما شدند و پنج دقیقه پیش رفتند. سپس افشارتوس به میدان بهارستان، کلانتری 1 میرود و اسلحهاش را درمیآورد و به راننده می گوید تو اینجا منتظر باش، من در این خیابان کار دارم. آن جا خیابان صفیعلیشاه بود و منزل شخصی به نام حسین خطیبی در آنجا بود. خطیبی از آقای افشارتوس دعوت کرده بود. ایشان به داخل کوچه میرود و چون نمیتواند خانه را پیدا کند، از یک بقالی سراغ منزل آن شخص را می گیرد. به هر حال خانه را پیدا میکند. افسران دیگری هم به منزل حسین خطیبی دعوت شده بودند. چیزی نمی گذرد که خطیبی همه ی افسران از جمله افشارتوس را با اتر بیهوش میکند و بعد میکُشد و به غار تَلو میبرد. حالا حساب کنید اگر من با ایشان رفته بودم شاید کشته میشدم (با خنده).
صبح روز بعد ساعت 7 وارد شهربانی شدم و دیدم خیلی شلوغ است. ساعت 3 نیمهشب گذشته، همسر تیمسار به آجودان زنگ زده و سراغ همسرش را گرفته بود و اطلاع داده بود که ایشان هنوز به منزل برنگشته است. خلاصه همه به تکاپو افتاده بودند. از آجودان ایشان پرسیده بودند چه کسی به آقای افشارتوس نزدیک بود و ایشان من را معرفی کرده بود. ساعت 7 که سر کار رفتم، به من تلفن زدند و خواستند به یک جلسه بروم. وقتی وارد جلسه شدم، وزیر کشور، رییس کل ژاندارمری، رییس آمار و بقیه را دیدم که منتظر من بودند. از من پرسیدند که از افشارتوس چه خبری داری و من هم جریان شب قبل را برای آنها توضیح دادم. به من مأموریت دادند که حسین خطیبی را پیدا کنم و من بعد از مدتی جستجو این شخص را پیدا کردم.
در کودتای مصدق کجا بودید؟
در شهربانی، اداره ی راهنمایی و رانندگی. در میدان توپخانه بودم و فقط چند بار از بالا نگاه کردم و دیدم خیلی شلوغ است. دیدم آقایی را با لگد میزنند. دویدم پایین و دلیل کارشان را پرسیدم. بعد متوجه شدم ایشان همان آقای مصاحب، معلم من، هستند. حالا نمیدانم ایشان چه چیزی گفته بود؛ لابد از مصدق طرفداری کرده بود. به هر حال ایشان را نجات دادم.
طرفدار دولت مصدق هم نبودید؟
نه، من طرفدار طیف خاصی نبودم و فقط کار خودم را انجام میدادم.
فرمودید پس از اینکه از شهربانی بیرون آمدید به سازمان برنامه رفتید و در بخش معدن این سازمان مشغول کار شدید. مسوول مستقیم تان آن موقع چه کسی بودند؟
مدیرعامل شرکت سهامی کل معادن آقای مهندس قراگُزلو بود. ایشان تا سه سال پیش هم در قید حیات بود و در 97 سالگی فوت کرد. در آن زمان خمین و گلپایگان چند معدن را زیر پوشش داشتند؛ معادن سرب و روی. در خرداد سال 1333 به آنجا رفتم و کار معدن را از آنجا شروع کردم. در آن زمان سه فرزند داشتم و با اتوبوس خانوادهام را همراه با خودم به خمین بردم. فرزند بزرگم، مرتضی، آن زمان حدود هفت سال داشت. وقتی به معدن خمین رفتم به من حکم معاونت دادند. رییس معدن هم آقای مهندس یغمایی بود که ایشان هم فوت کردهاند. من برای اینکه بتوانم به کارهای معدن آن طور که باید وارد شوم، با توجه به اینکه مدتها از زمان دانشگاه رفتن من گذشته بود و بسیاری چیزها را فراموش کرده بودم، در نزدیکیهای معدن چادر زدم و همان جا ساکن شدم و برای خانوادهام در خمین منزلی تهیه کردم که در آنجا زندگی کنند. تا معدن لکان حدود 35 کیلومتری فاصله داشتیم. در آنجا مرتباً به معدن سرکشی میکردم و کارهای لازم را انجام میدادم. حتی در خاطرم هست مهندس میناسیان مهندس نقشهبردار آنجا بود که من از او نقشهبرداری یاد گرفتم و باز یادم است که آن موقع مهندسی که در دانشکده هم معلم ما بود و متأسفانه اسم ایشان در خاطرم نمانده است، برای بررسی معدن آهن شمسآباد پیش ما آمد. نمیدانم که این معدن هنوز کار میکند یا نه. من تا سال 1335 در آنجا بودم تا اینکه حکم معاونت معدن زغال الیکا را، که در مسیر چالوس بود، به من دادند و خواستند به آنجا بروم. من از معدن الیکا، که معدن زغالسنگ بود، خوشم نمیآمد و بیشتر دوست داشتم روی فلز کار کنم. خانوادهام را همراه خودم بردم، ولی حدود یک ماه بیشتر آنجا نماندم.
در تهران شرکت سهامی کل معادن دو قسمت فلز و زغال داشت که هر کدام رییس مستقلی داشت. رؤسای این شرکت آقایان مهندس خادم و مهندس زاوش بودند. مهندس خادم از مهندسان تحصیلکرده ی فرانسه بود و بنیانگذار سازمان زمینشناسی هم هست. ایشان رییس قسمت فلز بود و آقای زاوش رییس قسمت زغال. این دو نفر بر سر بردن من به بخشهای خودشان با هم رقابت میکردند. خواستم به من فرصتی بدهند تا مطالعه کنم و بعد جواب بدهم که مهندس زاوش به من گفت سمت ریاست معدن الیکا را به بنده واگذار خواهد کرد. اما من بدون اینکه به ایشان چیزی بگویم نزد آقای خادم رفتم و برای کار در آن بخش اعلام آمادگی کردم. ایشان حکمی برای من نوشت و من را به ریاست معدن مس بایچهباغ منصوب کرد. این معدن بین میانه و زنجان واقع بود و من در شهریور سال 1335 به آنجا رفتم.
سه سال در این معدن مشغول به کار بودم. در این مدت کارهایی انجام دادم تا میزان تولید را بالا ببرم. از جمله، میز شن شویی برای سرب در این معدن نصب کردیم. به دلیل بالا رفتن سطح تولید در بایچه باغ، هیئت مدیره از من بسیار راضی بودند ولی کسی در طول این سه سال به من سر نزد و فقط به صورت مکاتبهای با من ارتباط داشتند. بعد از سه سال، چهار نفر از اعضای هیئت مدیره برای بازدید از معدن به بایچه باغ آمدند که آقایان خادم و زاوش هم جزوشان بودند و بعد از چند روز که خواستند به تهران برگردند، گفتند برای این مدت که در اینجا کار کردهاید برای شما پاداشی تدارک دیدهایم. بعد پاکتی به من دادند و گفتند این پاداش شماست. با خودم فکر کردم لابد این پاکت محتوی پول است (با خنده)، اما بعد دیدم که حکم انتقال بنده به کرمان است. رییس معادن کرمان شده بودم و معادن زیادی هم در کرمان وجود داشت.
این را هم بگویم که در بایچهباغ مدرسه وجود نداشت و آن زمان پسر بزرگم مرتضی باید به کلاس سوم ابتدایی میرفت و پسر دیگرم مسعود (که الان در امریکاست) باید در کلاس اول ابتدایی ثبتنام میکرد. به هر حال از اداره ی فرهنگ (آموزش و پرورش) زنجان اجازه گرفتم و یک مدرسه تأسیس کردم. مرتضی و من آنجا معلم بودیم و رییس حسابداری معدن هم در این مدرسه درس میداد.
یعنی فرزند شما مرتضی در سن کودکی تدریس می کرد؟
بله؛ وقتی به سال چهارم دبستان رسید، به کلاس اولیها درس میداد. این مدرسه در ابتدا چهار کلاس بیشتر نداشت. بعد هم یک مدرسه ی ششکلاسه تأسیس شد که حدود بیست سی نفر در آنجا تحصیل میکردند.
خلاصه من بعد از تحویل معدن به مهندس جایگزینم به کرمان رفتم. زمانی که مرتضی کلاس ششم را تمام کرد، در کرمان، در یک مدرسه که فکر میکنم متعلق به زرتشتیها بود، ثبتنام کرد. من چهار سال همراه با خانوادهام در کرمان بودم. اوایل سال 1340 بود که فرزندان دوقلویم، میترا و مهران (مهران الان مهندس سازه است) به دنیا آمدند. اوایل همین سال به من مأموریت دادند که به فرانسه بروم و از معادن آنجا بازدید کنم؛ برنامهای بود که برای مهندسان معادن تدارک دیده بودند. من حدود شش ماه در فرانسه بودم. یادم است همان سالها مهندس محمودی هر سال به معادن زغال میآمد. بعد از شش ماه گواهینامهای به من دادند و بعد که برگشتم، دوباره به کرمان رفتم و تا سال 1342 در آنجا بودم. در آن سال حکمی به من دادند و به معدن طلای موته منتقل شدم. این معدن الان هم فعال است.
فکر میکنم الان به شکل ضعیفی در حال تولید شمش است.
بله. در این معدن اقدامات اولیه برای نصب کارخانه را انجام دادم. یکی از موارد تهیه ی آب بود. موته در منطقهای خشک در نزدیکی گلپایگان واقع است و ما برای ذوب طلا به حدود 40 تا 50 مترمکعب در ساعت آب احتیاج داشتیم. خداوند واقعاً به من کمک کرد و من در یک دشت کاملاً خشک توانستم به آب دسترسی پیدا کنم. گفتم در دشت یک چاه حفر کنند. اهالی میگفتند در عمق 26 متری به آب میرسیم، ولی آب بسیار کم است. من از این مسئله مأیوس نشدم و با «بسمالله الرحمن الرحیم» یک جهتی را انتخاب کردم و در 30 متری آن جهت گفتم دوباره چاه حفر کنند. در 26 متری به آب رسیدیم ولی آب آن قدر زیاد بود که نمیتوانستند داخل چاه بروند. آن زمان آقای خادم در تهران مدیرعامل شرکت معادن شده بود و قراردادی با زمین شناس های فرانسوی برای پیدا کردن آب بسته بود. وقتی به ایشان گفتم که به آب دسترسی پیدا کردهام، گفت که قرارداد بسته شده و آن را فسخ نمی شود کرد. خلاصه بعد از اندازهگیری متوجه شدم حدود 40 مترمکعب در ساعت آب تولید میشود.وقتی این خبر به گوش زمین شناس های فرانسوی رسید متعجب شدند و گفتند دوست دارند با من آشنا شوند. در تهران به دیدار آنها رفتم. از من پرسیدند شما مهندس معدن هستید یا زمین شناس و کارشناس ذخایر آب؟ جواب دادم که مهندس معدن هستم. پرسیدند با چه روشی به این منبع آب زیرزمینی رسیدید؟ ماجرا را برایشان گفتم و توضیح دادم که صرفاً با توکل به خدا و استمداد از او به آب رسیدم. حیرت کرده بودند. پس از آن، کار استخراج را در معدن شروع کردیم و تا حد زیادی پیش بردیم تا اینکه من به معدن نخلک منتقل شدم.
آن زمان موته به مرحله ی استخراج رسیده بود یا در مراحل اکتشاف بود؟
قبلاً کار اکتشاف انجام شده بود، ولی من آن را دنبال کردم و در جاهای دیگر هم چند معدن پیدا کردیم. در زمان من استخراج هنوز شروع نشده بود. منتها آن زمان به صورت آزمایشی استخراج میکردیم، چون در آنجا یک رگه طلای خیلی غنی بود که آثار طلا در همه جای آن مشهود بود. این را به صورت روباز استخراج میکردیم و بیرون میریختیم و وقتی از آنجا رفتم و گروه بعدی وارد کارخانه شدند، از آن استفاده کردند. یادم است حدود 60 هزار تن سنگ طلای 7 گرم در تن استخراج کرده و آنجا ریخته بودیم. خاطرهای جالب هم از همان جا دارم و آن اینکه کارهای توزین را خودم شخصاً انجام میدادم. یک ترازوی بسیار دقیق برای توزین طلا تهیه کرده بودیم و خودم ناچار بودم به منطقه ی دیگری که دور از محل مسکونی ام بود بروم و آزمایش کنم. خاطرم هست که روزی بیست نمونه را برای اندازه گیری میزان طلا آزمایش می کردم. در یکی از این آزمایشها مرتضی هم آمده بود. یک روز که از معدن برگشتم، از دور من را صدا کرد و گفت بابا، یک خبر خوش! پرسیدم چه خبری؟ گفت یکی از نمونههایی که گرفتهای همهاش طلا شده. خلاصه بعد از اندازهگیری متوجه شدم که این نمونه حاوی 30 کیلو طلا در تن است. بنده باز هم در معدن جستجو کردم اما نتوانستم چیز دیگری پیدا کنم، چون فقط یک تن از این ماده ی معدنی غنی در آن روز استخراج شده بود و با بقیه ی 80 تن در روز که استخراج میشد مخلوط شده بود و آنها را پرعیار کرده بود.
یعنی پیریت نبود، طلا بود؟
سنگ بود؛ البته محتوی پیریت هم بود. آن زمان میگفتند در معادن دنیا ماده ی معدنی که حاوی بیشتر از 10 کیلو طلا در تن باشد پیدا نشده است و ما در اینجا توانستیم با عیار 30 کیلو در تن پیدا کنیم.
سرنوشت آن طلا چه شد؟ به کجا فرستاده شد و به مقامات بالا چطور گزارش دادید؟
ما باید آن را ذوب میکردیم. اینها در همان توده ی استخراجی ما ماند و ما در جمع گفتیم حدود 60 هزار تن مواد معدنی حاوی 7 گرم طلا در تن استخراج کردهایم. یک معدن به نام سنجده هم بود که فکر میکنم اکنون هم فعال است. طلایش کمعیار بود و یکی دو گرم در تن بیشتر طلا نداشت. بعد هم به من حکم انتقال به تهران را دادند. آن زمان آقای مهندس زند مدیرعامل شرکت سهامی کل معادن بود و 13 سال در این سمت بود. دقیقاً همان زمانی که هویدا نخستوزیر بود، ایشان هم 13 سال مدیرعامل شرکت سهامی بود.
رییس سازمان برنامه چه کسی بود؟
نام او را فراموش کرده ام. مهندس زند خویشاوندی به نام سرلشکر زند داشت و از این طریق توانست سمت مدیر عاملی شرکت معادن را بگیرد. وقتی به تهران منتقل شدم مهندس زند به من گفت: آوینی، دلم میخواهد بروی نخلک و آنجا را هم درست کنی و برگردی! در آن زمان معدن نخلک، که جزو معادن خیلی خوب بود، در حال ضرر دادن بود. من حدود هشت ماه در این معدن کار کردم و تولید را به دو برابر رساندم و معدن به سوددهی رسید. دوباره به تهران برگشتم و رییس قسمت فلز در شرکت سهامی کل معادن شدم. آن زمان آقای عالیخانی وزیر اقتصاد بود و از کار من در آنجا راضی بود. پس آقای زند به آقای عالیخانی پیشنهاد کرد که من عضو هیئتمدیره ی شرکت سهامی کل معادن شوم و ایشان هم موافقت کرد. من در سال آخر حضورم در شرکت معادن، نُه سال بود که عضو هیئتمدیره بودم و در سال 1355 تقاضای بازنشستگی کردم و به کار در معادن شخصی مشغول شدم.
رابطهتان با آقای عالیخانی چطور بود؟
ایشان معمولاً برای سرکشی به معادن نمی رفت، اما یادم هست یک روز آمده بود معدن نخلک و من هم آنجا بودم. یکی از کارگران گرفتاری ای داشت و نامهای نوشته بود و بدون اجازه از کسی، آن را به آقای عالیخانی داده بود. مهندس زند هم آنجا بود. او از این کار عصبانی شد و با یک سیلی که به آن کارگر زد او را بیرون انداخت. من از این کار آقای زند اوقاتم تلخ شد ولی عالیخانی واکنشی نشان نداد. با عالیخانی ارتباط یا دیدار دیگری نداشتم.
دوران بازنشستگی را چگونه گذراندید؟
بعد از بازنشستگی، دو سال در معادن سرب کار کردم. بعد از انقلاب، مدیرعامل یکی از معادن خصوصی شدم. انقلاب باعث شد معدن تعطیل شود و کارگرها از ما طلبکار شوند، اما من هر طور بود طلب آنها را پرداخت کردم. معدن ما در کلاردشت بود. شرکت ما مصادره شد و زیر نظر بنیاد مستضعفان قرار گرفت. هنگام تسویهحساب، دو ماشینم را، که یکی وانت بود و دیگری کامیون، فروختم و طلب کارگرها را دادم.
بعد از انقلاب چه کردید؟
در بنیاد مستضعفان به من پیشنهاد کردند که با سمت مشاور در آنجا مشغول شوم. حدود پنج شش سال در این بنیاد کار کردم. البته آنها معادن زیادی نداشتند. در سال 1363 شرکت ملی فولاد نامهای به بنیاد مستضعفان نوشت و درخواست کرد که من به آن شرکت منتقل شوم. آقای هاشمیان، معاون بنیاد مستضعفان، زیر نامه نوشت غیرممکن است. من از ایشان خواستم اجازه دهد به شرکت فولاد بروم و آنجا فعالیت کنم. بالاخره توانستم موافقت ایشان را جلب کنم و به شرکت ملی فولاد منتقل شدم. یک ماه بعد از رفتنم به آن شرکت، همان آقای معاون را در نمازخانه ی شرکت دیدم و فهمیدم ایشان هم خودشان را به شرکت ملی فولاد منتقل کردهاند و عضو هیئتمدیره ی شرکت ملی فولاد شدهاند.
اگر اشتباه نکنم، در دوران وزارت آقای آیتاللهی بود که وارد صنعت فولاد شدید.
بله. مسافرتی هم برای من به مجارستان و رومانی پیش آمد و پول هم نداشتم که بروم. به من گفتند با هزینه ی خودت دلار بخر و به این مأموریت برو و برگرد. من پانزده شانزده روز آنجا بودم و وقتی برگشتم، در جلسهای گزارش کار را دادم. موقع گزارش دادن، یکمرتبه صدای اذان بلند شد و آقای آیتاللهی گفت که گزارش را نیمهکاره بگذارید و برویم نماز بخوانیم. این خاطره از ایشان در خاطرم مانده است. در نهایت ایشان چکی به مبلغ 1200 دلار از محل اختیارات خودش به من داد بابت هزینهای که برای مأموریت متقبل شده بودم.
بعد از آیت اللهی آقای محلوجی روی کار آمد و من بیشتر با معاونت معدنی ایشان سروکار داشتم که در ابتدا آقایی که نامش را فراموش کرده ام عهده دار این کار بود و بعد هم در سال 1363 مهندس طباطبایی روی کار آمد و کارهای معدنی را انجام میداد. یک روز هم مدیرعامل شرکت، که اسم ایشان هم در خاطرم نیست، از من خواست در دفتر هیئتمدیره حاضر شوم. وقتی مراجعه کردم، خیلی از من استقبال کرد و بعد هم یک نامه به من داد که بخوانم. ایشان در این نامه که مستقیماً به من نوشته بود از من خواسته بود که به طبس بروم و معدن آنجا را مشاهده و بررسی کنم و اگر برنامهای برای کار به نظرم می رسد اجرا کنم. اختیار تام هم به من داده بود. با اینکه ایشان معاون معدنی داشت، کار را به من سپرده بود و به دلیل این قضیه اوقات آقای معاون از دست من تلخ شد. در نهایت به طبس رفتم. آن زمان ذوب آهن اصفهان احتیاج زیادی به زغال داشت و هدف این بود که در طبس منطقهای برای استخراج روباز پیدا کنند. من در طبس نقشهها را دیدم و به ایشان گزارش دادم که در منطقهای که امکان استخراج دارد، بیشتر از ده هزار تن نمیشود روباز استخراج کرد و به ناچار باید زیرزمینی استخراج کرد. آقای طباطبایی هم آن زمان آنجا بود.
پس از آن مسافرتی به امریکا برای من پیش آمد. میخواستم به دیدن پسرم بروم. بعد از حدود یک ماه که در امریکا بودم، از آنجا تلفن کردم و گفتم پسرم قصد دارد بنده را سه ماه اینجا نگه دارد. اگر شما بعد از این سفر به من احتیاج دارید، از همین الان بگویید تا بعد از بازگشت در همان محل مشغول به کار شوم. ایشان به من گفت جای شما محفوظ است و میتوانی بعد از سه ماه پیش ما برگردی. وقتی به ایران برگشتم، در معاونت معدنی مشغول به کار شدم و در آنجا برنامههای بسیاری پیش آمد. یکی از آن برنامهها آشنایی با عدهای از همکاران در قسمت فسفات بود که موجب شد در آن زمان یک معدن فسفات را شناسایی و شروع به استخراج کنیم. بعد از آن وارد بخش فولاد شدم و بعد هم نتیجه این شد که کارم با صنایع دفاع تا همین الان ادامه پیدا کرده است.
تا کی در فولاد ماندید؟
من 17 سال در شرکت ملی فولاد فعالیت کردم و هدفم در تمام مدتی که در کار معدن بودم، طراحی و امکان سنجی معدن بود. آن زمان به این مسئله خیلی علاقهمند بودم و علتش هم این بود که از همان روز اول که در معدن بایچهباغ بودم آمارگیری میکردم و در نتیجه میتوانستم تولید معدن را بالا ببرم و آن را به اصطلاح بهینه کنم. من از همان زمان طراحی معدن را شروع کردم و به همین جهت هم من را به شرکت فولاد بردند. در سال 1383 به عنوان پیشکسوت نمونه ی معدن انتخاب شدم و آقای خاتمی یک لوح تقدیر به من داد. مجموعه ی مطالعات طراحی و امکان پذیری که برای معادن مختلف کشور انجام داده ام به صورت مکتوب دارم و بالغ بر 3500 صفحه می شود.
در سال 1379 شرایط کار برایم قدری سخت شده بود و دلیلش هم این بود که آن موقع می گفتند بازنشستهها نمیتوانند از دو جا حقوق بگیرند. بنابراین از آنجا بیرون آمدم. در طول مدتی که در معادن فولاد بودم، با همکارانی که در صنایع دفاع بودند آشنا شدم. در آن زمان به یکی دو نفر از کارکنان صنایع دفاع دو اتاق اختصاص داده بودند و آنها کارهای مطالعات طراحی و امکان پذیری معدن را انجام میدادند. من با آنها آشنا شدم و با یکیشان به نام مهندس هلالات هنوز هم در ارتباطم.
در سال 1369 آقای مهندس رحیمی، که اکنون معاون وزارت دفاع است، نزد من آمد و گفت طرحی برای یک معدن فسفات کلسیم که در اختیار ماست بنویسید. این معدن در جیرود شمشک واقع است. البته در سال 1340 در این معدن کارهای اکتشافی انجام شده بود و یک تونل هم در دنباله ی لایه حفر شده بود، ولی معدن همان طور راکد مانده بود. مهندس رحیمی به معدن رفته بود و نمونه ی سنگ فسفات کلسیم نسبتاً غنی را که ضمن عملیات اکتشافی بیرون ریخته بود جمعآوری کرده و به چین فرستاده بود. در چین بدون اینکه آن ماده ی معدنی فسفات را تغلیظ و کنسانتره کنند، با عیار 23 درصد (P2 O5) ذوب کرده بودند. در نتیجه چین یک کارخانه برای ذوب مواد معدنی پارچین در آن جا راه اندازی کرد که حالا هم فعال است و از این سنگها استفاده می شود.
از سال 1370 در سمت مشاور با صنایع دفاع شروع به همکاری کردم و هنوز هم مشاور آنجا هستم. در این معدن فسفات، مواد معدنی را بعد از ذوب کردن، به صورت فسفر سفید تولید میکنند. بخشی از آن را به فسفر قرمز تبدیل میکنند که برای تهیه ی کبریت و مصارف دیگر استفاده میشود و بقیه هم به عنوان اسید فسفریک تولید میشود که در حال حاضر در داخل به آن نیاز فراوان داریم.
چند سالی است که نمیتوانم به معدن بروم، اما مطالعات طراحی معدن فسفات شمشک را در منزل انجام میدهم و سالیانه قیمت تمامشده ی کار را تعیین میکنم و آنها پیمانکار استخدام میکنند.
کمی به فرزندتان آقا مرتضی بپردازیم. ایشان در معادن همراه شما بودند؟
وقتی من موته بودم و کار آنجا را شروع کردم، مرتضی نزد من زندگی میکرد و مادرش هم در تهران بود. او به کار معدن علاقهمند بود و روزها با رییس بخش آزمایشگاه همکاری میکرد. تنها خاطرهای که در معادن از او دارم به همان معدن موته مربوط می شود. بعد در سال 1345 که من از موته به معدن نخلک منتقل شدم، او هم در تهران وارد دانشکده شد.
ایشان چه رشتهای خواند؟
رشتهای که انتخاب کرد ریاضی بود و در این رشته هم قبول شد. ولی من بعداً دیدم کارتی را که با آن می بایست ثبتنام کند پاره کرد و دور ریخت. وقتی دلیلش را پرسیدم، گفت من ریاضی دوست ندارم و خودم میدانم چه رشتهای انتخاب کنم؛ بهموقع در کنکور شرکت میکنم. پس در کنکور رشته ی معماری شرکت کرد و قبول شد و به دانشکده ی هنرهای زیبا در دانشگاه تهران رفت و بعد هم در همین رشته فوق لیسانس گرفت.
چه زمان وارد کارهای انقلاب شد؟
در مرداد سال 1357 همراه من به امریکا آمد. وقتی برگشتیم، دنبال کارهای انقلابی رفت. از زمان انقلاب تا شروع جنگ کشور وضعیت آرامی نداشت. او در این ایام به جهاد سازندگی رفت و به جاهایی که ناآرام بود سرک میکشید تا اینکه در سال 1359 رسماً جنگ شروع شد و او هم وارد جبهه شد و شروع به ساختن فیلم مستند کرد و تا پایان جنگ به همین کار مشغول بود. «روایت فتح» را در آن زمان تهیه کرد و همچنین فیلمهای دیگری که در نوشته هایش به آنها اشاره کرده است.
شما موافق کارهای ایشان بودید؟
صددرصد. بنده خودم آن زمان در بنیاد مستضعفان مشغول بودم. بدون شک موافق بودم.
ارتباط ایشان با شما چطور بود؟
منزل ما آن زمان دو طبقه بود و ما در دو طبقه ی مجزا زندگی میکردیم. مواقعی که در تهران بود، روزهای جمعه من را همراه خودش به نماز جمعه میبرد.
در همین سال وقتی امام(ره) رحلت فرمودند، مرتضی از این مسئله خیلی ناراحت شد و حتی یک کتاب هم در این باره نوشت. او چهارده پانزده جلد کتاب نوشته است. وقتی جنگ تمام شد، آقای خامنهای به ایشان گفتند دلم میخواهد روایت فتح را ادامه بدهی.او همین کار را کرد و تا سالهای 70 و 71 مرتب به جبهه میرفت. اواخر سال 1371 یک روز آمد و برای ما تعریف کرد و گفت منطقهای در جبهه ی فکه هست که به قتلگاه مشهور است و تعدادی از بچه ها در آن جا با شجاعت جنگیده و به شهادت رسیده اند و گفت میخواهم بروم آنجا را از نزدیک ببینم و فیلم بسازم. سه چهار روز قبل از اینکه به شهادت برسد از ما خداحافظی کرد و رفت. در آن زمان تعدادی از دوستان و همکارانش هم همراهش بودند. یکی از همراهانش برای ما تعریف کرد که مرتضی شب قبل از جمعه ای که صبحش به شهادت رسید، تمام شب بیدار بود و نماز و دعا میخواند و به درگاه خدا گریه میکرد. خلاصه روز بعد با هم جمع میشوند که به سراغ محل شهادت رزمندگان بروند. آنها می بایست از میان یک میدان مین عبور می کردند تا به قتلگاه فکه برسند.البته در طول سه چهار سال بعد از جنگ منطقه تا حدی مین روبی شده بود. خلاصه راه باریکی برای عبور وجود داشته که آنها در یک ستون، تکتک،از آن عبور میکردند. یک دانشجوی مهندسی به نام آقای سعید یزدانپرست هم همراهشان بود. موقع رد شدن مرتضی هفتمین نفر بود. آن شش نفر رد شدند و رفتند و بعد ظاهراً پای مرتضی روی مین رفت. چون آقای یزدان پرست هم درست پشت سر آقا مرتضی راه می رفت، ایشان هم شهید شد و یکی دو نفر بقیه هم زخمی شدند. مین یک پایش را از بالای ران بهکل قطع کرده بود و پای دیگرش هم از بالای ساق تقریباً قطع شده بود. گفته بود کاری به کار من نداشته باشید؛ من به دکتر و بیمارستان احتیاجی ندارم، بگذارید همین جا بمانم و به آرزویم برسم. خلاصه ایشان به این نحو به شهادت رسید و روز بعد به سردخانه ی تهران منتقلش کردند.
خبر شهادتش را چگونه به شما دادند؟
خاطرم هست صبح شنبه 21 فروردین بود که من مشغول کارهایم بودم که سر کار بروم. پسرم، محمدسعید، به منزل آمد و به من گفت پدر جان منزل بمانید، با شما کار دارم. مرتضی زخمی شده. چون مادرش نزدیک ما بود نگفت که شهید شده، اما این خبر را آهسته آهسته به من داد. مانده بود که چطور به مادرش این خبر را بدهد. روز یکشنبه به بهشت زهرا رفتیم و کارهای مربوطه را انجام دادیم. من فقط به آنها گفتم میخواهم آقا مرتضی را بعد از غسل دادن ببینم. گفتند چون شما پدرش هستید، اجازه دارید. بعد که ایشان را برای آخرین بار دیدم، نماز خواندیم و ایشان را دفن کردیم. جمعیت زیادی آمده بود. خبر شهادت به محل کارش در انتهای خیابان سمیه هم رسیده بود. آقای خامنهای هم که باخبر شده بودند، میخواستند در مراسم تشییع جنازه شرکت کنند. یکی از معدود شهدایی که آقای خامنهای در مراسم تشییعش شرکت کرد مرتضی بود. در حوزه ی هنری برای تشییع آماده می شدیم که به ما خبر دادند که آقای خامنهای میخواهند ما را ببینند، ولی چون جمعیت خیلی زیاد بود، طول کشید تا ما برسیم و ایشان به دفتر آقای زم رفته بودند و ما ایشان را ندیدیم. ولی گفته بودند که از طرف من به خانواده ی ایشان تسلیت بگویید. حدود پانزده روز بعد ایشان ما را به منزلشان دعوت کردند. همه جمع بودند و ایشان با ما صحبت کردند و یک قرآن به ما هدیه دادند که در پشت آن یک یادداشت نوشته شده بود به این شرح که «بسمالله الرحمن الرحیم؛ به یاد شهید عزیز سید شهیدان اهل قلم، آقای سید مرتضی آوینی که یادش غالباً با من هست، به خانواده ی گرامی اش اهدا می گردد. سید علی خامنهای 15/2/72».
آخرین سؤالم این است که این روزهایتان را چطور میگذرانید؟
بنده تا دو سه سال پیش میتوانستم از منزل خارج شوم و به معادن شمشک سرکشی میکردم، اما از دو سه سال پیش دیگر این قدرت را ندارم و در منزل مطالعه میکنم و جدول حل میکنم.
آخرین کتابی که خواندهاید چه بوده است؟
الان بیشتر کتابهای داستانی میخوانم. مجموعه کتابهای سه تفنگدار را خواندهام. اخیراً هم کتاب چرخ زندگی را خواندهام. الان هم کتاب انسان روح است نه جسد را میخوانم که کتاب جالبی است.
بسیاری رشته ی معدن را بهتازگی شروع کردهاند. شما چه توصیهای برایشان دارید؟
بنده شنیدهام که مهندسانی که الان فارغالتحصیل میشوند سعی میکنند به کار میدانی و معدنی نروند، چون کار سختی است و مجبورند محل زندگیشان را ترک کنند؛ ولی اگر کسی بخواهد وارد رشته ی معدن شود و کار کند، این توصیه را میکنم که در فکر زندگی راحت نباشد.این افراد اگر میخواهند کنار خانواده شان بمانند و زندگی مرفه و توأم با آرامش داشته باشند، رشته ی مهندسی معدن این شرایط و امکانات را برایشان فراهم نمی کند. باید در معدن کار کنند و کار را آنطور که باید پیش ببرند. کسانی که وارد بخش معدن میشوند باید بتوانند کارشان را درست انجام دهند و دنبال شرایط راحت و آسان نباشند. بنده در معدن سعی میکردم با کارگرها همکاری کنم. من در معدن حتی خودم واگنکشی میکردم که بتوانم زحمت آنها را درک کنم. برای موفق بودن در معدن از عملیات معدنی آمارگیری میکردم و این برای پیشرفت کار معدن خیلی مهم است. من همه ی کارهایشان را محاسبه میکردم که ببینم چقدر طول میکشد یا اینکه دینامیتگذاریها را از نزدیک میدیدم و همه ی کارها را به طور عملی یاد می گرفتم و همین کارها باعث شد که بعدها بتوانم کار طراحی را انجام دهم، اما الان ظاهراً کسی دیگر این کارها را نمی کند.
آیا به رشتهتان علاقه داشتید؟
بله، خیلی علاقهمند بودم. در طی حدود پانزده سال متوالی از زندگی ام دائماً در معادن بودم؛ یعنی از این معدن به آن معدن می رفتم و در بیشتر جاها خانوادهام را همراهم می بردم. در تهران هم وقتی که عضو هیئتمدیره ی شرکت معادن شدم، علاقه ی زیادی داشتم که به معادن بروم. یادم است در سال 1347 شنیدم یک معدن کرومیت در بشاگرد وجود دارد. به مدیرعامل گفتم که میخواهم این معدن را ببینم و ایشان هم موافقت کرد. بشاگرد منطقهای در سیستان و بلوچستان است و یک جاده از میناب به بندر جاسک راه دارد. در آن موقع راه درست و حسابی وجود نداشت. من به آنجا رفتم و دیدم وضع مردم آنجا بسیار بسیار بد است. عدهای از خانها بالای سر مردم بودند و خرمایی را که تولید مردم بود خودشان برمیداشتند و هسته اش را به مردم میدادند. نان و خوراک این مردم بیچاره عمدتاً از آرد هسته ی خرما تهیه می شد. دیگر اینکه اداره ی ثبت در منطقه وجود نداشت و اصلاً نمیدانستند شناسنامه چیست. یک ژاندارمری در آنجا بود که فقط یک ژاندارم داشت! وقتی میخواستم به معدن کرومیت بروم، متوجه یک چادر شدم و داخل آن رفتم. با آن ژاندارم صحبت کردم و او گفت که اهالی بشاگرد زندگی خیلی بدی دارند و زندگیشان مثل عصر حجر است. تنها فرقش این است که اینها در غار نیستند و در خانههای گلی زندگی میکنند. کسی هم برای سرکشی نمیآید؛ شما اولین نفری هستید که بعد از چند سال به اینجا آمدهاید. ایشان برای من تعریف کرد و گفت اینها عروسی و ازدواج و طلاقشان عجیب است، چون اصلاً دفتری در آنجا موجود نیست که این جور چیزها در آن ثبت شود. وقتی میخواهند یک نفر را به نکاح خود در بیاورند یا طلاق بدهند، این کار را به صورت زبانی و شفاهی انجام میدهند و واژه ی نکاح یا طلاق را چند بار تکرار میکنند و این گونه مراسمشان رسمیت پیدا می کند. وقتی به تهران برگشتم، این اوضاع را با آقا مرتضی در میان گذاشتم. ایشان مدتی بعد از پیروزی انقلاب گروهی از همکارانش در جهاد را به آن جا فرستاد و چند برنامه ی تلویزیونی تهیه کرد. خودش هم بشاگرد را از نزدیک دید و همین کارها موجب شد که دولت به فکر بهبود زندگی مردم بشاگرد بیفتد.
از مصادرههای اول انقلاب که معادن را ملی کردند چیزی خاطرتان نیست؟
معادن شخصی یا شرکتهایی را که در اختیار اشخاص بود عموماً مصادره کردند. آن زمان من در یک شرکت خصوصی کار می کردم که در نهایت مصادره شد. نکته ی بخصوصی در خاطرم نیست.
مطالب مرتبط