معدن نامه، رضا نیازمند: داستان بومیان ناحیه سرچشمه – ناحیهای که 50 سال قبل اگر بزرگترین ذخیره مس جهان را نداشت حتما دومین ذخیره مس جهان را در دل داشت – نهتنها داستانی شیرین و خواندنی است بلکه الگویی است برای موارد مشابه و چگونگی برخورد با مردمی که در نهایت فقر و سختی – در یک نقطه دور افتاده کشور ما- زندگی میکردند و نمیدانستند که زیر پای آنان گنجی خوابیده که میلیاردها دلار ارزش دارد.
فکر نمیکنم کسی جز راقم این سطور از جزئیات این داستان خبر داشته باشد. بدین جهت بر آن شدم که در این دوران آخر عمر، تا دیر نشده این داستان را بنویسم، باشد که در راستای تاریخ مس سرچشمه باقی بماند و شاید الگویی شود برای طرز برخورد با وقایع مشابه در مواقع دیگر.
سرچشمه کجاست
سرچشمه ناحیهای کوهستانی و مرتفع است در استان کرمان که بین سیرجان و رفسنجان واقع شده و یکی از بزرگترین ذخایر مس جهان را در دل خود جا داده است.
مهندس انتظام (علی انتظام، دارنده گواهی کشف معدن مس سرچشمه) و مهندس خادم (نصراله خادم، بنیانگذار سازمان زمین شناسی ایران و رئیس این سازمان از سال 1341 تا 1353) از افرادی بودند که رضا شاه طبق روال هرسالش که صد نفر دیپلمه را به هزینه دولت به اروپا – خصوصا فرانسه – میفرستاد، آنها را هم به کشور فرانسه فرستاده بود و در مدرسه معدن تحصیل کرده و مهندس شده بودند. بین محصلینی که رضا شاه به اروپا فرستاد بیشترشان مهندس معدن شدند و برگشتند. دلیل اینکه بیشتر دانشجویان رشته معدن را خوانده بودند، این بود که رضاشاه میخواست یک کارخانه ذوبآهن در ایران بسازد و همه آنها را در معادن زغال و سنگآهن جهت تامین سوخت و مواد اولیه این کارخانه ذوبآهن بهکار گمارد. این محصلین پس از برگشت همه در اداره کل معادن مشغول کار شدند ولی در سال 1320 که متفقین به ایران حمله کردند، رضا شاه استعفا داد و به جزیره موریس تبعید شد و ماشینآلات کارخانه ذوبآهن هم هنگام حمل به ایران - در دریای مدیترانه - توسط متفقین ضبط و موضوع تاسیس کارخانه ذوبآهن به کلی مرتفع شد، در نتیجه عده زیادی از این محصلین، گرچه در اداره کل معادن استخدام بودند و حقوقشان را هم میگرفتند ولی عملا بیکار بودند.
برادران رضایی که بودند؟
از طرف دیگر چون جنگ جهانی دوم شروع شده بود قیمت فلزات اساسی مانند آهن و مس و سرب و نیکل در بازار جهانی بالا رفته و عدهای سرمایهداران در ایران علاقهمند به سرمایهگذاری در این معادن شدند که مشهورترین آنها برادران رضایی بودند.برادران رضایی معمولا به چوپانهایی که سنگهای رنگین پیدا کرده و برای آنها میآوردند، انعام خوبی میدادند، تا اینکه چوپانی از ناحیه کرمان مقداری سنگ سبز و آبی رنگ برای محمود رضایی آورد و انعامش را گرفت. محمود رضایی سنگها را به مهندس انتظام و مهندس خادم نشان میدهد و آنها گفتند که اینها سنگ معدن مس است. رضایی از آنها میخواهد که با آن چوپان به محل بروند و ناحیه را شناسایی کنند و نتیجه را به او اطلاع دهند. وقتی این مهندسین به محل میروند ملاحظه میکنند که یک چشمه در آنجا وجود دارد که سنگهای کف آن همه آبی رنگ است چنانکه گویی آب چشمه آبی رنگ است.
مهندس انتظام که در شناخت دورانهای زمین شناسی زیاد کارکرده بود تشخیص میدهد که این ناحیه متعلق به دوره
Eocen _ Miocen است و میتواند معدن بزرگی از ذخایر مس پورفیری در دل داشته باشد.در آن زمان معادنی که در ایران کشف شده و استخراج میشد همه از نوع رگهای بودند ولی این معدن رگهای نبود.در معادن رگهای کار استخراج آسانتر است، بهزودی کارگران یاد میگیرند که رگههای معدنی را پیدا کنند و آنها را استخراج کنند ولی در باره معدن پروفیری هیچگونه اطلاع و سابقهای در ایران موجود نبود. وقتی این مهندسین موضوع را به رضایی خبر میدهند او برای استخراج مس در این ناحیه اقدام میکند ولی بهزودی میفهمد که استخراج مس از این ناحیه هم پر خرج است و هم دانش فنی پیشرفتهای لازم دارد که در ایران موجود نیست. به این جهت دنبال یک سرمایهگذار اروپایی میگردد تا او سرمایه و دانش فنی را بیاورد تا اینکه شرکت سلکشن تراست انگلیسی حاضر به مشارکت در این کار میشود و قراردادی با رضایی منعقد میکند و در شرکتی که رضایی برای این کار تشکیل میدهد 30 در صد سهام به آن شرکت واگذار میشود.
آغاز بررسیهای «سلکشن تراست»
شرکت سلکشن تراست مشغول بررسی این معدن میشود و چندین چاه اکتشافی میزند و نشان میدهد که ذخیره این معدن بسیار بزرگ است و تامین سرمایه لازم برای استخراج این معدن از عهده آن شرکت خارج است.
سلکشن تراست به ناچار به بانکهای انگلیس و آمریکا مراجعه میکند ولی هیچکدام حاضر به قبول این ریسک نمیشوند و کار سلکشن تراست متوقف میشود. در این دوره بود که سازمان اوپک تشکیل شده بود، قیمت فروش نفت بالا رفته بود و ممالک نفتخیز منجمله ایران همه پولدار شده بودند.برادران رضایی دست به دامان هویدا، نخستوزیر وقت میشوند که دولت ایران به آنها کمک کند. هویدا هم طبق روال خودش موضوع را به شاه گزارش میدهد. شاه میگوید رضایی کار را به دولت تحویل دهد و هزینههایی که او و شرکت سلکشن تراست کردهاند توسط دولت پرداخت شود و دولت راسا عملیات استخراج و تبدیل مواد معدنی به مس خالص را بهعهده بگیرد.
من و دستور شاه
در همین موقع شاه به من دستور داد که شرکت دولتی مس سرچشمه را تشکیل دهم و من را بهعنوان مدیرعامل و رئیس هیاتمدیره آن شرکت منصوب کرد. در نتیجه محاسبه و پرداخت هزینههایی که رضایی و شرکت سلکشن تراست کرده بودند به من محول شد.
من هم ناچار شدم چند هفته در تهران بمانم و بهصورت هزینههای انجام گرفته توسط رضایی رسیدگی و حساب اورا پرداخت کنم. ولی محمود رضایی (برادر بزرگ) به شاه شکایت کرد که هزینههای ما پرداخت شد ولی ما از بابت کشف 4 میلیون تن مس که چند صد میلیون دلار ارزش دارد چیزی دریافت نکردهایم. شاه هم دستور داد، آقای مهندس اصفیا (نایب نخستوزیر) باضافه وزیر صنایع و معادن، وزیر کار و امور اجتماعی، وزیر دارایی، مدیرعامل سازمان برنامه و رئیسکل بانک مرکزی به ادعای جدید برادران رضایی رسیدگی و نظر خود را گزارش دهند.
این هیات در جلسات متعدد به ادعای برادران رضایی رسیدگی کرد و تمام مدارک اکتشافهای سلکشن تراست را هم خواست و رسیدگی و کشف حداقل 400 میلیون تن سنگ مس با عیار 21/1 را تایید کرد و گزارش جامعی به شاه داد.
شاه اقلام مختلف پیشنهادها را شخصا با حضور مهندس اصفیا (نایب نخستوزیر) و مهندس فرخ نجمآبادی (وزیر صنایع و معادن) یکایک رسیدگی و دستوراتی درباره پرداخت به رضایی صادر میکند.
وقتی که محمود رضایی از تصویب پرداختهای فوق اطلاع پیدا کرد مجددا نامه اعتراضآمیزی به شاه نوشت و اظهار کرد که حقوق او در این تصمیم رعایت نشده است. شاه که انتظار سپاسگزاری از برادران رضایی داشت از این اعتراض عصبانی شد و پیغام داد «اگر رضایی به آنچه تصویب کردهام رضایت ندهد صنعت مس را مانند صنعت نفت ملی اعلام خواهم کرد.» با این تهدید شاه رضایی ساکت شد و غائله خوابید و من توانستم افکارم را متوجه مدیریت این معدن بزرگ کنم، کاری که در آن هیچ تجربه و دانشی نداشتم.
اولین بازدید از سرچشمه
طبیعی است که اولین کار من در مس سرچشمه رفتن به معدن و دیدن ناحیه سرچشمه بود. از قاسم رضایی خواستم یک نفری که محل را میشناسد همراه من بفرستد تا او راهنمای من باشد.
آن شخص آمد، بلیت هواپیما خریدیم و به کرمان پرواز کردیم و از آنجا با یک اتومبیل سواری به طرف رفسنجان رفتیم. پس از استراحت کوتاهی در رفسنجان قرار شد با یک جیپ لندرور به سرچشمه برویم.
راه طولانی، در حدود 50 یا 60 کیلومتر بسیار نا هموار و با شیب زیاد و پر از چالهچوله را پیمودیم، از کوههای متعدد گذشتیم تا به محوطهای وسیع و تقریبا مسطح و شش هزار پا بالاتر از سطح دریا رسیدیم.
در قسمتی از این زمین جوی آبی بود سبزرنگ، که کمی از آب برداشتیم ولی آب سبز نبود و معلوم شد جدار این جوی آب سنگها آبی و سبز رنگ شدهاند که خود علامت وجود مس در این ناحیه بود.
در این ناحیه درختان گردوی بزرگی که نشانه قدمت آنها بود وجود داشت. در اینجا همه چیز عجیب و غریب بود که عجیبترین آن ساکنان بومی این ناحیه بودند. به وضوح دیده میشد که آنها از نژاد دیگری هستند. چهرهها سیاه رنگ موهای آنها سیاه مجعد. بدنها لاغر و استخوانی، از ما میترسیدند و خود را مخفی میکردند.
حیوان مورد علاقه آنها بز بود با موهای بلند. من این نژاد از بزها را میشناختم، حیوانی است خودکفا که هیچگونه احتیاجی به آدم ندارد. خودش غذای خودش را مییابد و میخورد و به صاحبش شیر و گوشت میدهد. یگانه مواظبتی که لازم دارد این است که در زمستانها لانه گرمی داشته باشد. به این جهت بومیان آنجا خانهها یا بهتر بگویم لانههایی درست کرده بودند که خودشان و بزشان باهم در آن لانهها زندگی میکردند.
بومیان این خانهها - یا لانهها- را «کپر» (با فتح کاف و پ) میگفتند و آن عبارت بود از یک چاله دایرهای شکل به عمق نزدیک به یک متر و مساحت حدود سه مترمربع، که روی آن را با شاخههای درختان گردو، بهصورت مخروطی شکل و آن را با شاخه و برگ درختان گردو پوشانده بودند. در یک طرف این کپر راهی بود برای ورود اعضای خانواده و بزها. در زمستانها حرارت بدن بزها این کپر را گرم میکرد.
این بومیان تنپوشی داشتند که یا از کهنهفروشی شهر رفسنجان خریده و یا خودشان از پوست بز درست کرده بودند.
محصولات این ناحیه در درجه اول گردو بود، که عدهای از شهر رفسنجان و سیرجان میآمدند و میخریدند یا با اجناسی مانند چاقو و تبر و لوازم پخت غذا یا لباس تعویض میکردند.
این بومیان برخی زمینها را بیل میزدند و سبزیهای مختلف و نوعی غلات میکاشتند و این به اضافه شیر و گوشت بز - غذای آنها بود.
برخی از این بومیان به رفسنجان و سیرجان هم رفت و آمد داشتند و کمی زبان فارسی یاد گرفته بودند، به طوریکه برخی لغات زبان فارسی بین آنها متداول شده بود.
دیدن این بومیان از دیدن معدن عظیمی که میلیونها دلار مس در دل دارد و اطراف این جلگه را پوشانده است برای من جالبتر بود. در حقیقت این بومیان اطلاع نداشتند که در وسط خروارها طلا زندگی میکنند. در نظر اول من به راحتی میتوانستم تصور کنم که بهزودی این بومیان را باید از سرزمین آبا و اجدادشان بیرون کنم و شهری به نام شهر مس در اینجا بسازم، صدها مهندس و هزاران تکنسین و کارگر به شهر مس بیایند تا سنگ مس را استخراج کنند و ذوب کنند و تصفیه کنند و بفروشند و ثروت زیادی از این عملیات حاصل کنند.
گرچه بهزودی این کار انجام میگرفت و این «کپر» نشینان هم از این زندگی مشقت بار رهایی مییافتند و در رفاه خیلی بیشتر زندگی میکردند ولی فکر خراب کردن زندگی این بومیان من را ناراحت میکرد. ولی چه میشد کرد به هم زدن آرامش این بومیان از وظایف من بود. با کوله باری از غم به تهران برگشتم در تمام راه خراب کردن کپرهای این بومیان و به هم زدن آرامش زندگی آنها چون پرده سینما از مقابل چشمم میگذشت تا اینکه در راه به خود گفتم: «تو وظیفه داری به هر صورت که شده تامین زندگی بهتر برای این بومیان را تا روزی که زنده هستند هرگز از یاد نبری و استخراج تنها مس و به دست آوردن میلیونها دلار نباید تورا لحظهای از این وظیفه غافل کند.»
مطالب مرتبط
نظرات کاربران برای این مطلب فعال نیست