جمعه 2 آذر 1403 شمسی /11/22/2024 11:03:46 PM
گفتوگو با محمدحسن عرفانیان، بنیانگذار فولاد مبارکه اصفهان

معدن نامه: حکم را که گرفتم متوجه شدم ماجرای فولاد مبارکه سابقه تاریخی‌ای دارد که بدون دانستن آن سابقه باید از ورود به آن بپرهیزیم. فهمیدم که در حال وارد شدن به یک جاده کور هستیم.
فولاد مبارکه را چگونه ساختم؟

معدن نامه، علیرضا بهداد: 35 سال پیش هنگامیکه که انقلاب اسلامی مردم ایران به تازگی نهال هایی را که کاشته بود آبیاری می کرد، مردی 35 ساله مجری یکی از بزرگترین پروژه های صنعتی کشور شد تا نطفه صنعت مدرن فولادسای در ایران بنیان گذاشته شود و کشور به تکنولوژی ساخت فولاد و تولید این محصول به روش احیای مستقیم (تولید فولاد با استفاده از گاز طبیعی) دست یابد. محمدحسن عرفانیان که به مدت 13 سال مجری طرح فولاد مبارکه اصفهان بود، خاطرات خود را از کلنگ زنی این کارخانه بازگو کرده و از سختی ها و شیرینی های ساخت این کارخانه عظیم سخن به میان آورده است. او هم اکنون در سن 70 سالگی شرکتی خصوصی برای خود دست و پا کرده و به فعالیت های اقتصادی از جمله فعالیت در صنایع فولاد بخش خصوصی مشغول بوده و پس از سال ها که در پست های گوناگون دولتی خدمت کرده، می رود تا در بخش خصوصی نیز کارنامه خوبی را از خود به یادگار بگذارد.

 

 

*از شما به عنوان بنیانگذار فولاد مبارکه یاد می شود. برای شروع بحث می خواهم بدانم که اهل کدام نقطه از ایران هستید و در چه خانواده ای به دنیا آمدید؟

من متولد 20 شهریور 1325 هستم. پدرم مرحومم که دو سال پیش فوت کردند، فردی بی‌سواد بود و اصالتی کرمانی داشتند. پدر پدرم در مشهد زندگی می‌کردند و در همان جا هم فوت کردند. پدرم سه ساله بوده که پدرش فوت می‌کند؛ در واقع من پسر کسی هستم که خودش یتیم بوده و ناچار بوده از کودکی به همراه مادرش کار کند تا امورشان بگذرد. دنباله نام خانوادگی من که آسیایی است متعلق به سرآسیای کرمان است که تا جایی که اطلاع دارم یک منطقه نظامی است. در مشهد نام خانوادگی عرفانیان خیلی زیاد است و همه‌شان یک پسوند دارند. آن زمان در ثبت‌‌احوال یک آدم خوش‌ذوقی بوده که معمولا برای کسانی که از فامیلی چیزی نمی‌دانستند خودش این اسم را انتخاب می‌کرده، به همین خاطر مجبور می‌‌شدند برای هر کدام پسوندی انتخاب کنند. پدرم از چهار پنج سالگی در یک مغازه کفاشی شاگردی می‌کرد و از طریق همان به قول مشهدی‌‌ها شاگردانگی که می‌گرفت به مخارج خانه کمک می‌کرد. من در چنین خانواده ای بزرگ شدم و توانستم به درس خواندن ادامه دهم و به دانشگاه راه یابم.

کلاس هفتم که رسیدم پدرم من را وارد کار قلاب‌دوزی کرد اما پدربزرگ مادری ام متوجه شد و من را به زور از آنجا در آورد و به همراه مادرم مرا برد و در دبیرستان ثبت‌نام کرد. پدرم همیشه فکر می‌کرد من چون انگلیسی یاد می‌گیرم عاقبت خوبی نخواهم داشت به همین خاطر برادرم که کاسب شد، نسبت به من محبوبیت بیشتری نزد پدرم داشت و هیچ‌گاه پدرم نتوانست قبول کند که می‌شود درس خواند و مسلمان هم بود. برای راضی کردن پدرم (و بعدها به دلیل علاقه شخصی) شب‌ها در مهدیه مشهد، درس عربی خواندم و بعدها در مدرسه نواب با استاد دیگری شب‌ها این درس را ادامه دادم و دروس حوزوی را هم تا حدود دیپلم به موازات ادامه دادم و این باعث شد وجهه‌ام نزد پدرم تا اندازه‌ای خوب شود که حداقل رویم را ببوسد و یا اینکه با من دست بدهد والا اگر این کار را نمی‌کردم حتما من را نجس می‌دانست.

 

دانشگاه را چگونه گذراندید؟

 

زمانی که در سال 1344 دیپلم گرفتم به تهران آمدم و چون رشته‌ام هنرستانی بود در هنرسرای عالی (دانشگاه علم و صنعت کنونی) امتحان دادم که  معلم‌ برای هنرستان تربیت می‌کردند. آن سال برای اولین بار دانشگاه پلی‌تکنیک از هنرستانی‌ها در کنار رشته‌های ریاضی دانشجو می‌پذیرفت و من آنجا هم امتحان دادم. بیست نفر بودیم که در رشته‌های برق، نساجی و مکانیک قبول شدیم. یک سال در انستیتو مکانیک دانشگاه پلی‌‌تکنیک کارهای عملی انجام می‌دادم.

قبل از ورود به مبارکه تجربه ای در صنعت فولاد داشتید؟

لیسانس که گرفتم سال 1350 به ذوب آهن رفتم و شش ماه سربازی را در پادگان فرح‌آباد بودم و تا سال 54 در ذوب آهن ماندم. در ذوب آهن هم با مذهبی‌ها رفت و آمد داشتم که تعداد کمی هم بودند. از آنجا ارتباط من با محله حسین‌‌آباد برقرار شد و من در واقع اولین سهم امام را توسط آیت‌الله طاهری به نجف فرستادم و ایشان وقتی می‌خواست من را در فولاد مبارکه معرفی کند این قضیه را مطرح کرد. حسین‌آباد محله‌ای مذهبی بود و من به لحاظ رفت و آمد به این محله زیر نظر بودم. در سال 54 آقای حسین مراوندی را دستگیر کردند و من هم همزمان استعفا دادم. بعد به مشهد رفتم و در روستاهای بسیار پرت کار تاسیساتی انجام می‌دادم تا زمانی که انقلاب شد.

*چگونه وارد فولاد مبارکه شدید؟

در سال 59 با توجه به آشنایی قبلی که با آقای حسین محلوجی داشتم و ایشان استاندار لرستان شده بودند، مرا به عنوان مدیر عامل سیمان درود انتخاب کردند اما یکسال بیشتر نتوانستم در آن شرکت بمانم.

از سیمان دورود که بیرون آمدم دیدم نمی توانم با سیستم دولتی کار کنم بنابراین به در مشهد رفتم و کار سابق خودم که یک شرکت پیمانکاری بود را پی گرفتم. قبل از اینکه دفتر شرکتم را باز کنم پدرم در ملاقاتی که با ایشان داشتم بدون اینکه بداند چه اتفاقی افتاده از من پرسید چرا برگشتی؟ گفتم خسته شده‌ام. از من پرسید همسرت خواسته برگردی؟ گفتم نه. گفت اگر پول برای زندگی نداری من به تو کمک می‌‌کنم، تو حق نداری کارت را ترک کنی. وقتی به منزل برگشتم یکی دو روز بعد آقای صالحی فروز با من تماس گرفت. ایشان مدیرعامل شرکت ملی فولاد بودند که قبلا در دوره سربازی با هم در دیسپاچر ذوب آهن هم‌‌شیفت بودیم و به علت اینکه افراد مسلمان کم بودند با هم رفت و آمد خانوادگی پیدا کردیم و هر دو در حسین‌آباد زندگی می‌کردیم. اولین حقوقم را که گرفتم توسط آیت‌الله طاهری به عنوان خمس امام به نجف فرستادم. ایشان به من گفت آقای موحدیان که قرار بوده مجری طرح شود شهید شده و شما باید به فولاد مبارکه بیایید. من هم به تهران آمدم.

در دیداری که با آقای صالحی فروز دیدار داشتم و ایشان در مورد کار به من توضیح داد که البته چیزی متوجه نشدم. شب که شد به ایشان گفتم باید استخاره کنم و موفق شدم شخص متدینی را پیدا کنم. برای من به صورت تلفنی در مورد پذیرش هر دو پروژه استخاره کردند. نتیجه استخاره هم این بود: از نظر استخاره متوسط است لکن با بودن مشکلاتی عاقبت امر از نظر نتیجه جالب به نظر می‌رسد چون خداوند می‌‌فرماید امروز وقت عمل امر موردنظر است در طریق قرار گرفتن و وارد مرحله عمل شدن مناسب‌ترین موقعیت است. مشکلات را هم که جوانب امر است. باید تحمل کرد. با یاد خدا اقدام کنید، ترکش به صلاح شما در موقعیت خاص زمان خوب نیست، اما استخاره متوسط است.

من به آقای صالحی فروز گفتم استخاره بد آمده است. ایشان در اتاق را به روی من بست که علت این کار را متوجه نشدم. یک ساعت بعد برگشت و حکمی به من داد و گفت حالا می‌خواهی بروی برو. تاریخ این حکم 16/9/60 بود و روی آن به نقل از وزیر وقت معادن و فلزات نوشته شده بود: برادر حسن عرفانیان‌آسیابی به موجب این حکم به عنوان مجری فولاد مبارکه اصفهان منصوب می‌گردید. کلیه اختیارات مالی، اداری، فنی و غیره اینجانب در طرح فوق به جنابعالی تفویض می‌شود تا  نسبت به اجرای طرح مورد اشاره اقدام لازم معمول دارید. ضمنا تفویض اختیار از طرف شما بلا‌مانع می‌باشد. امید است با یاد خداوند متعال و پیروی از اهداف مقدس اسلامی موفق باشید. اگر در پرونده من در شرکت ملی فولاد برگی پیدا شود که سابقه من را نشان دهد فقط همین برگه است و هیچ مدرک دیگری در این شرکت ندارم. یعنی من را به این صورت وارد قضیه کردند نه اینکه بخواهند مصاحبه کنند و حقوق تعیین کنند. البته چند وقت دیگر وزیر به من حکم داد. من هیچ‌گاه از شرکت ملی فولاد حقوق نگرفتم یعنی در دو سال اولی که کار کردم آنقدر بی‌پرونده بودم که هیچ‌کس به این فکر نیفتاد این فردی که در این شرکت کار می‌کند حقوقش باید چطور باشد. بعد از اینکه آقای موسویان (وزیر معادن وفلزات وقت) رفت و مرحوم نیلی جانشین ایشان شد توسط افرادی متوجه شد که من نه حکمی از وزارتخانه دارم، نه پرونده دارم و نه حقوقی دریافت می‌کنم. در نهایت برای من پرونده تشکیل دادند و به عنوان کارمند روزمزد موقت برایم حقوق تعیین کردند. در آن دو سال هم از پس‌اندازم استفاده کردم. الان هم اگر نگاه کنید می‌بینید سوابقم ناشناخته است و با 28 سال سابقه کار توانسته‌ام بازنشسته شوم. نمی‌خواهم بگویم من یک شخص استثنایی هستم اما فضای آن روزها طوری بود که ممکن است بعضی این اتفاقات را در حد یک قصه تصور کنند و باور نکنند که این اتفاقات واقعیت داشته است.

*از سابقه فولاد مبارکه چه چیزهایی می دانستید؟

 حکم را که گرفتم متوجه شدم ماجرای فولاد مبارکه سابقه تاریخی‌ای دارد که بدون دانستن آن سابقه باید از ورود به آن بپرهیزیم. فهمیدم که در حال وارد شدن به یک جاده کور هستیم و برای اینکه بتوانیم در آن وارد شویم باید این جاده را شناسایی کنیم تا بتوانیم مدیریت کنیم. موردی که بعدا متوجه شدم این بود که در زمان شاه وقتی برنامه رسیدن به دروازه‌های تمدن بزرگ طراحی شد یکی از برنامه‌ها در مورد توسعه صنایعی مانند صنایع نظامی، صنایع نفت و پتروشیمی، صنایع اتمی- که آن زمان هنوز مراحل ابتدایی را می‌گذراند- و یکی هم صنعت فولاد بود. در سال 1345 که قرار بود ذوب آهن شروع به کار کند هنوز چراغ سبزی از طرف آمریکا و اروپا برای اینکه به ایران صنعت فولاد بدهند روشن نشده بود و ایران از زمان رضاشاه تحریم بود. یا از زمان امیرکبیر که جرقه فولاد در ایران زده شد ایشان موفق نشده بود اولین جرقه را که شاه می‌خواست بزند زیرا اروپایی‌ها همراهی نکردند و به همین دلیل ایشان با کراهت به سمت روسیه رفت و آنها هم چون می‌خواستند توده‌ای‌ها را حمایت کنند این کار را انجام دادند. بعد از اینکه شاه در سال 1350 تاجگذاری کرد و همه زعمای قوم دنیا را دعوت کرد چراغ سبز آمریکا و اروپا به ایران زده شد و در نتیجه ایران و روسیه همدیگر را رها کردند و طرح ذوب آهن که باید تا مرحله هشت میلیون تن تولید پیش می‌رفت در مرحله 700 هزار تن باقی ماند و در سال 1353 که گروه راکفلر به ایران آمدند، ایران را به عنوان یک کشتی آرام تلقی کردند و تصمیم گرفتند در ایران سرمایه‌‌گذاری کنند و در پی این موقعیت نفت از بشکه‌ای 3 دلار به 12 دلار رسید و شاه در پی این قضیه آنقدر به پول رسید که یک قسمت را به سرمایه‌گذاری اختصاص داد و یک قسمت را به پاکستان، هند، مصر،‌‌‌‌ اسرائیل و... به صورت وام داد و قرار شد در ایران پنج کارخانه فولاد تاسیس کنند. بنابراین شرکت سهامی فولاد را به موازات شرکت سهامی ذوب آهن درست کردند و این بار آقای دکتر امین را مامور کردند که صنعت فولاد غرب را وارد ایران کند. آقای امین مهم‌ترین افرادی را که بنیانگذار دانشگاه آریامهر بودند دعوت کرد تا  صنایع فولاد را تاسیس کنند. آقایان اردبیلی، آراد و دکتر کامیاب از جمله این افراد بودند. سپس تصمیم گرفتند در اهواز، بندرعباس، اصفهان، مشهد، کنگان (تبریز) کارخانه فولاد تاسیس کنند. از این طرح‌ها اهواز (با کمپانیهای آمریکایی)، بندرعباس (با ایتالیا) و اصفهان (با انگلستان) تبدیل به قرارداد شد. هر سه این قراردادها از نظر تکنولوژی به هم نزدیک بودند اما هم محصول و خط تولید و هم ساختار قراردادی متفاوتی داشتند. اولین قرارداد متعلق به اهواز با شرکت‌های بین‌المللی بود و قرار بود کار را تا مرحله بهره‌برداری انجام دهند و مواد خام شمش و اسلپ تولید کنند. قرار بود از نفت و گاز ایران هم استفاده کنند. پروژه دوم بندرعباس بود که آقای نجم‌‌آبادی وزیر اقتصاد و دارایی از طرف شاه مامور شد با دوستش آقای سکوری که در سوئیس با هم آشنا بودند قرارداد ببندد و با شرکت فینسیدر به این صورت قرارداد بستند که پروژه‌ای را با پول ما اجرا کنند. سومین قرارداد با کمپانی انگلسی هم متعلق به اصفهان بود که قرار بود آنها در ایران نقطه‌ای را شناسایی کرده و اسناد مناقصه را تهیه کنند و مشاور ما باشند. تا زمان انقلاب در اهواز کار تا مرحله نصب پیش رفت، در بندرعباس زمین شناسایی شد و اسکله صدهزارتنی مواد اولیه را با شرکت‌های کره‌ای بستند و چون مقاومت زمین 8/0 بود برای تقویت زمین پایه‌های بتنی ‌زدند که زمین تثبیت شود. اتفاقی که قبل از انقلاب افتاد این بود که از سال 53 تا 55 قراردادها با پول ایران انجام می‌شد و سال 55 این پول‌ها ته کشید. سال 53 وقتی هویدا می‌خواهد برنامه‌اش را به مجلس ارائه دهد کیفی دستش بوده و می‌گوید من نمی‌دانم با این همه پول می‌خواهیم چه کار کنیم ولی در سال 55 آنقدر این پول‌ها کم می‌شود که مجبور می‌شوند تمام پروژه‌ها را فاینانس کنند و تبدیل به یک وام می‌شود. البته چون اعتبار ایران خیلی بالا بوده خود کمپانی که با طرف ایران قرارداد بسته بود از بانک‌‌ها برای ایران وام می‌گیرد. مهندسان معتقدند در سیستم وام اعتبار فروشنده محور پروژه است و در سیستم وام اعتبار خریدار فقط پول مبادله می‌شود و ضمانت اجرایی برای اجرای پروژه نیست چون رابطه پول با ضمانت اجرای پروژه قطع می‌شود و یکی از مشکلات ما در فولاد مبارکه همین بود که در نهایت هم این مشکل را حل کردیم و این یکی از شاهکارهای ماست. این ماجراها به عنوان یک مجهول پیش روی ما بود. قبل از اینکه وزارتخانه تشکیل شود به خاطر مسائلی که در جامعه پیش آمده بود ماجراهایی بر این قضیه گذشته بود، که ما بعدها متوجه شدیم.

فولاد مبارکه چگونه از بندعباس به اصفهان منتقل شد؟

انقلاب که شد شورای انقلاب در سال 58 بر اساس روابط سیاسی تصمیم گرفت قراردادمان با انگلیس را فسخ کند چون رابطه‌مان خوب نبود. قرارداد اهواز با شرکت‌های بین‌المللی عملا لغو شده بود و از زمان انقلاب تا سال 60 در اهواز هیچ اتفاقی نیفتاده بود و فقط تظاهرات و اعتراضات بود. قرارداد با ایتالیایی‌ها را لغو نکردند و اجازه دادند اجرا شود. اما شورای اقتصاد تحت تاثیر گزارش‌هایی که بعدها مشخص بود توسط توده‌ای‌ها تهیه شده است تصمیم گرفت پروژه را از بندرعباس به اصفهان منتقل کند. آقای نعمت‌زاده هنوز هم وقتی من را می‌‌بیند می‌پرسد ما اشتباه کردیم پروژه را از بندرعباس به اصفهان منتقل کردیم؟ در طراحی صنعتی شرایط آب‌وهوایی و مقاومت زمین و مسائل دیگر سنجیده می‌شود، و این انتقال در صورتی انجام شد که اصفهان و بندرعباس از این نظر خیلی با هم تفاوت داشتند. شورای اقتصاد بدون این ملاحظات تصمیم به جابه‌جایی گرفت، ولی تا سال 60 که من وارد کار شدم جز اعتراض هیچ اتفاقی در این زمینه نیفتاده بود. سه طرح اهواز، اصفهان و بندر عباس زیر نظر شرکت صنایع فولاد بود به ریاست آقای دکتر امین و ذوب آهن اصفهان با تکنولوژی روسها به ریاست آقای دکتر شیبانی همراه با معادن وسنگ آهن و ذغال تحت عنوان شرکت سهامی ذوب آهن. اینها دو گروه بودند که این طرح‌ها را اداره می‌کردند و با هم رقیب بودند. در نتیجه این تضاد که از نظر تکنولوژی، ساختاری، کمی و کیفی بود بعد از انقلاب کاری که انجام دادند این بود که شورای انقلاب شرکت سهامی ذوب آهن و صنایع فولاد را با هم ادغام کرد و شرکت ملی فولاد تشکیل شد ولی عملا این ادغام عملی نشد و شرکت سهامی ذوب آهن بر صنایع فولاد غالب شد چون کمیت آنها 40هزار نفر و کمیت اینها 300 نفر بود. ذوب‌آهنی‌ها به عنوان افراد انقلابی و فولادی‌ها به عنوان افراد طاغوتی شناخته شده بودند. من تا سال 67 و بعد از جنگ نام شرکت ملی فولاد را شرکت میلی فولاد گذاشته بودم و هیچ‌گاه نتوانستیم با آنها کنار بیاییم. شرکت ملی فولاد را همیشه ذوب‌آهنی‌ها اداره می‌کردند و من جزو هیچ‌کدام نبودم. تا سال 60 این دعواها ادامه داشت و دولت به این نتیجه رسید که شرکت ملی فولاد را به وزارتخانه تبدیل کند. دکتر احمدزاده وزیر معادن فلزات شد ، اما تا سال 60 نه در مس و نه شرکت ملی فولاد اتفاقی نیفتاد به همین خاطر وقتی کارخانه سیمان دورود را راه انداختم این کار بیشتر شبیه به یک شعار بود زیرا قبل از آن در همه صنایع مثل فولاد فقط دعوا و جنجال بود و حکومت بر مردم فائق نشده بود.

پس می توان گفت که با چشم های کاملا بسته وارد فولاد مبارکه شدید!

در آن مقطع فقط می‌دانستم که وارد یک مجهول می‌‌شویم و هرچقدر مجهول را معلوم‌ کنیم راحت‌تر می‌توانیم بر آن فائق شویم. زمانی که وزارت معادن و فلزات تشکیل شده بود و من مجری این طرح شده بودم سه ماه بود پشت اتاق وزیر کمیته‌ای تشکیل شده بود برای اینکه تصمیم گرفته شود که آیا قرارداد فولاد مبارکه با ایتالیایی‌ها لغو شود یا نه، یا اصلا در اصفهان باشد یا نه؟ به ما گفتند شما در این کمیته حضور داشته باشید، ما در حال بررسی این قضیه هستیم. من گفتم پس ما را معرفی نکنید. آقای محلوجی در این سفر با ما همراه بود اما چون قائم‌مقام وزیر و شناخته شده بود در جلسه شرکت نکرد. من و آقای لنکرانی به عنوان عضو در جلسه حضور پیدا کردیم. وقتی از در اتاق وزیر داخل شدیم نگاه مبهمی به ما کردند اما از ما نپرسیدند شما کی هستید؟ سه روز در این جلسات شرکت کردیم. تنها چیزی که متوجه شدم این بود که احساس کردم سه گروه هستند. یک گروه کاملا از سابقه و طرح‌های ذوب آهن دفاع می‌کرد که از نظر من به این معنی بود که از روس‌ها حمایت می‌‌کردند. گروه بعدی تیپ‌ غرب‌زده داشتند و شبیه استادان بودند و حرف‌های فنی هم می‌زدند اما افراد حامی پروژه را رد می‌کردند. یک گروه کوچک هم بودند که دو سه نفر بیشتر نبودند و آقایان نجمی هاشمی و دکتر کامیاب بودند (دکتر کامیاب از شاگردهایی بود که آقای امین از انگلستان آورده بود و استاد دانشگاه آریامهر کرده بود و بعد که از دانشگاه خارج شد او را همراه خودش به صنایع فولاد آورده بود و مجری طرح پروژه بندرعباس شد. ایشان ظاهری مذهبی ندارد اما شخصیتی وطن‌‌دوست و وطن‌پرست است و به نظرم تمام زندگی‌اش را برای به ثمر رساندن پروژه فولاد مبارکه گذاشته است و حق زیادی دارد) از پروژه دفاع می‌کرد و دلیل می‌آورد. توده‌ای‌های ذوب‌آهنی‌ به دنبال این بودند که به پروژه ضربه بزنند و گروه چپ هم می‌خواستند پروژه را دست خودشان بگیرند و یا از اصفهان به جای دیگری منتقل کنند. بعد از سه روز کاملا حس کردیم دو نفری که دفاع می‌کنند محق هستند و مظلومانه تحت حمله قرار گرفته‌اند و باید از آنها دفاع کرد. (البته بدون اینکه بفهمیم فولاد مبارکه و قراردادها چه معنی‌ای دارد. بعدها متوجه شدیم 30تن کاغذ تحت عنوان قرارداد با خارجی‌ها امضا شده بود و با دو تریلی این قراردادها را به اصفهان فرستادیم.) نه آنها ما را شناختند و نه ما صحبتی کردیم. بعد از سه روز بدون اینکه با آقای لنکرانی هماهنگی کرده باشم از آقایان موسویانی و ‌صالحی فروز که وزیر و مدیرعامل فولاد بودند خواستم من را معرفی کنند. حتی به آنها هم نگفتم چه تصمیمی دارم. آنها من را معرفی کردند و خارج شدند. بعد از این قضیه من شروع کردم به صحبت و گفتم شما ظاهرا سه ماه است که جلسه دارید و گزارش‌های خوبی هم تهیه کرده‌اید و مسائل مهمی هم مطرح شده. من به تازگی به عنوان مجری طرح فولاد مبارکه به این سمت منصوب شده‌ام و نتیجه‌‌ای که گرفته‌ام این است که پروژه بسیار پروژه خوبی است و ایتالین پی‌ان‌تی هم که طرف قرارداد است شرکت خوبی است و اصفهان هم جای خوبی است اما قرارداد دارای اشکالاتی است که به مرور باید برطرف شود، من از دست‌اندرکاران کمیته تشکر می‌کنم و انحلال کمیته را اعلام می‌‌کنم. (آنها همین‌ طور مات مانده بودند.) سریع خداحافظی کردم و به اتاق وزیر رفتم. آنها با هم صحبت می‌کردند و اعتراض داشتند. من از همه آنها جوان‌تر بودم. سردسته این افراد آقای میرمیران یک ماه بعد به عنوان رئیس توده‌ای‌های اصفهان به زندان افتاد و در دولت اصلاحات به عنوان معمار اسلامی مدال درجه یک ریاست جمهوری را گرفت. من از توده‌ای بودن آنها اطلاع نداشتم ولی حس کردم دو گروه اول دلشان نه برای مملکت می‌سوزد، نه برای مردم. ظاهرا حرف‌‌هایشان فنی بود اما تشخیص دادم که نه به دنبال خدا هستند نه انقلاب و نه به دنبال کار و منافع سیاسی و شخصی خودشان را دنبال می‌کنند. اما دو نفر دیگر با تمام وجودشان راجع به کارخانه صحبت می‌کنند و دلشان می‌سوزد. خلاصه همه به آقای ‌صالحی فروز اعتراض کردند که این چه کسی بود و این چه نتیجه‌گیری‌ای بود؟ ایشان هم از من انتقاد کرد که این افراد زحمت کشیده‌اند. من هم حکم را نشان دادم و گفتم می‌توانی حکم را پاره کنی. اگر من انتخاب شده‌ام این تصمیم را می‌‌گیرم. و خداحافظی کردم. این افراد سردسته ذوب آهن بودند و ذوب آهن هم در دوران انقلاب تنها واحدی بود که اعتصاب نکرد و به دستور آیت‌الله طاهری این کار را انجام دادند. من فهمیدم آقای صالحی‌فروز اسیر تفکرات این افراد است. تصمیم گرفتم سریع از تهران خارج شوم و فردا صبح به اصفهان رفتم که کار را شروع کنم. خانواده‌ام هم در مشهد بودند. وزیر با اصرار من قبول کردند که همراه من به اصفهان بیایند و در آنجا من را معرفی کنند. مدام می‌گفتند آنجا امکانات نداریم که شما بمانید ولی من اصرار می‌کردم که باید در همین جا مستقر شوم. در کارخانه هم خبری نبود و فقط انبار تجهیزات را اداره می‌کردند و تنها کارهای مقدماتی انجام می‌دادند. در شهر 70 نفر مهندس در چهارراه نظر مستقر شده بودند و من را به این افراد معرفی کردند. قبل از من برادر دکتر شیبانی که مرحوم شده است از اول انقلاب تا زمانی که من آمدم مجری طرح بود. آقای رضا نیل فروشان هم قائم‌مقام ایشان بود که در آلمان زندگی می‌کرد و به خاطر روحیه ملی‌گرایی که داشت این سمت را قبول کرده بود و البته وقت زیادی هم برای این کار نداشت. تا زمانی که من آمدم ایشان بود و با اشتیاق زیادی پروژه را به من سپرد. به آنها گفتم شما تیم من هستید و من به تنهایی اینجا آمده‌ام. یکی از اتاق‌ها را هم تخلیه کردند و به من دادند. روز دوم از صبح تا شب کارشناسان و مهندسان گزارش می‌دادند تا با فولاد و کارخانه آشنا شوم. از صبح تا 7 شب جلسه داشتیم و افراد کارهایشان را توضیح می‌دادند و کم‌‌‌کم من با کار آشنا شدم. بعد از این صحبت‌‌ها گفتم من سوالی از شما دارم. من نمی‌دانم چطور باید اینجا نقشه‌ها را بررسی کنیم و در 70 کیلومتری اینجا کارخانه فولاد ساخته شود؟ همه به این حرف من خندیدند. آقای نیل فروشان نگاهی عاقل اندر سفیه به من کرد و گفت من متوجه منظور شما شدم. گفتم چه باید کرد؟ گفت یک ماه دیگر. جلسه را تمام کردم. فردا صبح با آقای نیل فروشان دیدار کردم و گفتم چه کاری انجام دادید؟ گفت متوجه نمی‌شوم راجع به چه چیزی صحبت می‌کنید؟ آنقدر اصرار کردم تا گفت منظورتان سوالی است که پرسیدید؟ من که گفتم یک ماه دیگر، هنوز 24 ساعت هم نگذشته است. گفتم اگر کاری نکرده‌اید پس تا یک ماه دیگر هم کاری انجام نمی‌دهید. کامیون بیاورید، همه باید به کارخانه برویم. ایشان گفت کسی با ما نمی‌آید، آنجا تلفن و امکانات نداریم و از خانواده‌هایمان دور هستیم. گفتم متوجه نشدم ما اینجا دور هم جمع شده‌ایم که کارخانه‌ای بسازیم یا زندگی عادی‌مان را دنبال کنیم؟ خلاصه 10 نفر از بهترین مهندسان (که یکی هم از همکلاسی‌های دوران دانشگاه من بود) همان موقع استعفا دادند. من هم گفتم استعفای شما را نمی‌پذیرم اما اگر نمی‌خواهید بیایید، اشکالی ندارد، ما می‌رویم. تمام ساختمان را همان روز با اسناد و مدارک تخلیه کردم و به کارخانه رفتیم. زمانی که انگلیسی‌ها می‌خواستند در آنجا کار را شروع کنند خوابگاهی برای خودشان ساخته بودند؛ همان خوابگاه را محل اقامتمان کردیم. مشکلی که داشتیم این بود که آقای ‌صالحی فروز هنوز هم با تصمیم من موافق نبود و دوباره افرادی را تک‌تک نزد من فرستاد و خواست به حرف‌هایشان گوش بدهم این افراد هم همان حرف‌های قبلی را تکرار می‌‌کردند. من هم به احترام آقای ‌صالحی فروز فقط این حرف‌ها را گوش می‌کردم.

با طرف خارجی چگونه کار می کردید؟

ما دفتری در جنوا داشتیم و ایتالیایی‌ها با ما قراردادی بسته بودند که کارخانه را طراحی کنند و نقشه‌ها را به تایید طرف ایرانی برسانند. بعد هر دو طرف با هم سه سازنده برای هر کدام از قسمت‌ها پیدا کنند و به تایید ما برسانند و قرارداد بسته شود و قیمت قرارداد را هم به تایید طرف ایرانی برسانند و علاوه بر نظارت بر ساخت تجهیزات آنها را تا مرحله ورود به کشتی تحویل ‌دهند و از اینجا به بعد مسوولیت با ایران بود و در ایران دوباره تجهیزات کارخانه را طرف ایتالیایی تحویل می‌گرفت و بر مراحل کار نظارت می‌کردند و به پرسنل آموزش می‌دادند و با کمک کارشناسانی که تربیت می‌شدند کارخانه راه‌اندازی می‌شد. این فلسفه اصل قرارداد بود اما در عمل اصلاحاتی انجام شده بود. اول اینکه برای اینکه تاییدیه‌ها را بگیرند در جنوا دفتری تاسیس کرده بودند و یک عده کارشناس مشترک بین ما و ایتالیا در دفتر مستقر بودند ولی به جای اینکه نقشه‌ها را از طرف ما تایید کنند عملا مهر در دست طرف ایتالیایی بود و خودشان پای قراردادها را مهر می‌کردند. از این طرف هم تجهیزات را به ایران می‌فرستادند و در مقابل این قرارداد ما 5/1میلیارد دلار سفته داده بودیم و هر کدام در موعد خودش آزاد می‌شد و در هر پنجمین سفته علامتی گذاشته شده بود که وقتی تجهیزات به ایران وارد شد ممهور شود و چون مهر در دست خودشان بود سفته‌ها را خودشان آزاد می‌کردند و عملا در مقطعی که من حضور داشتم بدون اینکه تجهیزاتی فرستاده باشند 20، 30 میلیون دلار از سفته‌ها را آزاد کرده بودند. در ایران سه گروه یا شرکت بودند چون در بندرعباس کارخانه به دو قسمت تبدیل شده بود به نام بارکو (نورد) که در تهران و اصفهان برای خودش دفتر و کارمندانی داشت و آقای هراتی هم مدیرعامل بارکو بود و دکتر کامیاب هم جزو هیات مدیره بود. بارکو بین ایران و ایتالیا (20درصد) شریک بود. با این فلسفه که ما در اثر اجرای این پروژه ایویتک را به چنان دانشی می‌رسانیم که بتواند کارخانه فولاد بسازد و در حقیقت به دلیل اینکه گفته بودند شما کارخانه‌ای می‌سازید که از ورق آن مصرف نمی‌کنیم به همین دلیل ما در بندرعباس کارخانه را می‌سازیم و با نورد شریک می‌‌شویم و محصول را در بازار می‌فروشیم. شرکتی به نام دیفرکو شرکتی تجاری بود که محصولات شرکت تارانتو را در بازار دنیا می‌فروخت و بازار 700هزارتنی در ایران تحت سیطره آنها بود. کارکنان بارکو و مجتمع فولاد و BSC به اصفهان آمده بودند. از آقای هراتی خواستم به من کمک کند این گروه را مدیریت کنیم که همان جا استعفا داد اما من قبول نکردم. مدت 7 سال در دفتر ارتباط مردمی ریاست جمهوری بدون موافقت مجری طرح رفتند  و دوباره به فولاد برگشت. یکی از کارهای سنگین من این بود که این سه گروه را هماهنگ کنم و فضای کاری را برایشان آماده کنم. آن موقع نمی‌دانستم در دفتر جنوا چه اتفاقی در حال رخ دادن است. رئیس دفتر جنوا با من تماس گرفت و سمتم را تبریک گفت. گفتم آقای شیبانی هر دستوری که قبلا داده بود همان‌ها را اجرا کن و هر وقت لازم بود من نظرم را عوض می‌کنم. در کارخانه هم به همه گفتم هر وظیفه‌ای که تا دیروز داشتید انجام بدهید. بعد از آن شروع کردم به مقابله با گروه‌هایی که به دنبال اعتصاب بودند و صلاحیت نداشتند، که البته از طرف گروه تعاونی اهواز و آقای موسویانی (چون از درون این بچه‌‌های اهوازی انتخاب شده بود) پشتیبانی می‌شدند. هر برخوردی هم که با این گروه‌ها می‌کردم  از طرف آقایان صالحی‌فروز و موسویانی مورد انتقاد قرار می‌‌گرفتم که هر بار هم می‌گفتم شما به من حکم داده‌اید و باید به حرف من گوش کنید. آقای حسین الشریف در سال 50 با برادرهمسرم هم‌‌‌خدمتی بود و از آن زمان با هم آشنا بودیم و رئیس حراست و عضو انجمن اسلامی بود. برای اینکه به آنها نزدیک شوم از من خواستند من هم عضو انجمن آنها باشم. در این گروه متوجه شدم می‌خواهند از اختیارات من استفاده ابزاری کنند. من می‌گفتم انجمن اسلامی به این معنی است که باید خودسازی کردکند و بعد دیگری سازی. دریافتم که این افراد دو گروه هستند؛ یکی متعلق به حزب جمهوری و یکی خط‌3 به رهبری آیت‌الله طاهری بودند. از گروه آنها خارج شدم و این باعث شد خودشان با هم بحث و جدل کنند و من توانستم تا حدی بر آنها مسلط شوم. اولین قدمی که برداشتم این بود که تصمیم گرفتم کار اجرایی را شروع کنم و آنها را درگیر کار کنم (البته این تصمیم را تنها چند روز بعد از گرفتن حکم انجام دادم). از گروه مهندسان پرسیدم کجا از همه جا آماده‌تر است که کلنگ کار زده شود؟ گفتند سالنی که بعد از اینکه ورق تولید شد برای صافکاری از آنجا استفاده می‌شود. خواستم نقشه سالن این کارخانه را روی زمین پیاده کنیم. آقای نیلفروشان را خبر کردم و گفتم می‌خواهم برای 22 بهمن آیت‌‌الله طاهری را دعوت کنم و برای خاکبرداری کارخانه کلنگ بزنیم. مهندسان به من گفتند حدود 20 روز طول می‌کشد که آماده شویم. اوایل بهمن ماه بود و از من تقاضای جلسه کردند و گفتند ما بررسی کردیم و متوجه شدیم این کار مشکل دارد و شدنی نیست. علت را که پرسیدم گفتند ما در نقشه محاسبه قوس زمین را که در هر کیلومتر دو سانت فاصله دارد انجام نداده‌‌ایم و نقشه‌بردار این کار را هم نداریم. به آقای نیل فروشان گفتم یا تا 22 بهمن این کارها باید انجام شود یا اینکه همه‌مان بیرون می‌رویم و یک عده افراد عاقل‌تر به جای ما ‌می‌آیند. بعد هم از افراد انجمن اسلامی خواستم به این عده فشار بیاورند و بین دو گروه یک درگیری به وجود آوردم و موفق شدم این کلنگ بالاخره به زمین زده شود.

آیا می دانستید که کلنگ چه پروژه بزرگی را به زمین زده اید؟

 افرادی که در این پروژه وارد شده بودند عادت داشتند کارهای کوچک انجام دهند و در مخیله‌شان نمی‌گنجید که قرار است یک پروژه عظیم را انجام دهند. وادارشان کردم وسیع‌تر فکر کنند. شاید خودم هم نمی‌دانستم فولاد مبارکه چیست و قرار است چه کاری انجام شود اما هرکسی ادعا می‌‌کرد می‌تواند کاری انجام دهد، کاری بالاتر از او می‌خواستم و این افراد خودبه‌خود به دنبال انجام کار می‌رفتند و به این صورت فضای سیاسی ناامن را به یک فضای کاری امن تبدیل کردم و میزان کار و فعالیت را ملاک قرار دادم. می‌خواستم آرماتور را از ذوب‌آهن بخرم اما گروه‌های سیاسی تحت عنوان کارشناس یا افرادی که نمی‌‌خواستند کار انجام دهند می‌گفتند ذوب آهن نمی‌تواند آرماتور خوبی تولید کند. آقایی به نام نبوی بود که من از ایشان خواستم به ذوب آهن برود و نظارت کند. این در حالی بود که اگر از خارج خرید می‌کردیم تا زمان تحویل شش ماه زمان لازم بود و دیگر اینکه ذوب آهن هم به پول احتیاج داشت بنابراین قرارداد بسته شد. اما آقای نبوی مدام می‌گفت باید از خارج خرید کنیم. تا اینکه به ایشان گفتم شما یک راه بیشتر ندارید یا اینکه در ذوب‌آهن نظارت می‌کنید که آرماتور موردنظر ما ساخته شود یا اینکه من حکم اخراج شما را می‌نویسم. به او 24 ساعت مهلت دادم. و فردا خبر داد که این کار شدنی است. بعد از یک ماه آقای نبوی را دستگیر کردند و ما بعد فهمیدیم تود‌ه‌‌ای بوده است. ما با افرادی کار کردیم که بعدها شناخته شدند. وقتی فضا یک مقدار برای ادامه کار مناسب شد شروع به عضوگیری افراد جدید کردم. تا آن زمان بین یکسری افراد ناشناخته تنها بودم.



منبع: معدن نامه

مطالب مرتبط



نظر تایید شده:0

نظر تایید نشده:0

نظر در صف:1

نظرات کاربران

آخرین عناوین